part 13

394 101 15
                                    


جیمین

دستامو روی سینم جمع کردم و به انعکاس تصویر ماه روی آب استخر خیره شدم ، مکالمه بین یونگی و مادرش ذهنم رو مشغول کرده بود، درسته که اونا از اول هم بخاطر سرکشی های یونگی رابطه خوبی باهم نداشتن و عشق بین منو یونگی اوضاع رو بدتر کرده بود اما هیچوقت تا این حد نبود که بخواد با مادرش انقدر سرد برخورد کنه .....

چه اتفاقی افتاده بود که من ازش بی خبر بودم؟؟

با پیچیدن دستهایی به دور شکمم با ترس به عقب برگشتم ، با دیدن تمین دستم روی قلبم گذاشتم و نفسم رو به بیرون فرستادم

جیمین : هی ترسوندیم

تمین : دلم برات تنگ شده بود...

جیمین : خوش گذشت؟؟

تمین :اوهوم ...

جیمین : معلومه چون حسابی منو فراموش کرده بودی

من و به سمت خودش چرخوند و به چشمام زل زد

تمین :هیچ کس و هیچ چیز باعث نمیشه تو رو از یاد ببرم ....

دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبخند مهربونی به صورتش زدم قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم نگاهم ناخداگاه به تراس اتاقی که دقیقا رو به روم قرار داشت افتاد ، با دیدن یونگی که توی تراس ایستاده بود و دقیقا به ما زل زده بود سریع نگاهم رو گرفتم و لبخند از روی لبهام پر کشید

تمین : چی شد؟؟

جیمین : ه..هیچی

تمین : دل کندن از تو داره روز به روز سختر میشه، هیچوقت تو زندگیم چنین حسی رو به هیچ کس نداشتم .....

سرش رو پایین اورد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت ، خیلی اروم و ملایم شروع به بوسیدنم کرد، چشمامو بستم و سعی کردم فقط به تمینی فکر کنم که با عشق مشغول بوسیدنم بود اما با نقش بستن تصویر یونگی پشت پلکهام فهمیدم چنین چیزی محال بنطر میرسه ، تو لندن با یادش و اینجا با حضورش مانع از نزدیکیم به تمین میشد ، فراموش کردن یونگی برای من غیر ممکن بود ، چشمام تر شد اما مانع از ریختن اشکهام شدم دلم نمیخواست بیشتر ازین دل تمین رو بشکنم ، بعد از لحظاتی عقب کشید ، چشمامو باز کردم و نگاهی به پشت سر تمین انداختم با دیدن جای خالی یونگی چشمامو با درد بستم و تو بغل تمین جمع شدم ....

______________________________________

جونگکوک

خودکار و روی میز پرت کردم و با کلافگی چنگی به موهام زدم ، دیشب بعد از رفتن خانم کیم ، تهیونگ هم عمارت رو ترک کرده بود و بر خلاف خواستش حتی یک دقیقه هم نتونسته بودم بخوابم و حالا چشمهای سرخ و سردرد وحشتناک تنها چیزی بود که عایدم شده بود.

گوشی رو برداشتم و شماره تهیونگ رو گرفتم وقتی جوابم رو نداد با عصبانیت گوشی رو توی جیب کتم انداختم ، از اتاق بیرون اومدم و توجهی به صدا زدن های منشی لی نکردم . چیزی ذهنم رو از دیشب مشغول کرده بود و فقد امیدوار بودم حدسم درست نباشه .

LOSER _vkookDove le storie prendono vita. Scoprilo ora