part 2

469 110 9
                                    

با ضربه ای که به در اتاق میخورد بیدارشدم .

جونگکوک :بیاتو

درباز شد و خدمتکار وارد اتاق شد

جونگکوک شی شام حاضره

اوه مگه ساعت چند بود؟ مثل اینکه زیاد خوابیده بودم.

جونگکوک:باشه میتونی بری

خدمتکار بعد از احترام کوتاهی از اتاق خارج شد .
از جام بلند شدم ، صورتم و ابی زدم ، لباس هامو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.

به سمت میز شام حرکت کردم  . پدر و مادرم و فرشته عذابم کیم تهیونگ پشت میز شام نشسته بودن .قبل ازینکه به سمت میز برم یونگی هیونگ رو دیدم که از در وارد شد ، از خوشحالی به سمتش پرواز کردم و بغلش کردم

جونگکوک: هیونگ

یونگی : چطوری بچه

جونگکوک: هیونگ من دیگ بچه نیستم

یونگی: خیلی خوب کوکی

جونگکوک: کی اومدی؟

یونگی : یکساعتی میشه

حتما زمانی که من خواب بودم اومده بود، خودمو بیشتر بهش چسبوندم ، اغوشش مثل همیشه بوی امنیت میداد و باعث ارامشم میشد درست برعکس برادرش که همیشه باعث ازار و ترسم بود .

از بغلش بیرون اومدم و به سمت میز شام رفتیم قبلش به تهیونگ نگاه کردم که اخماشو طبق معمول توهم کرده بود و با نگاه سردش به من و یونگی هیونگ نگاه میکرد.همیشه همینطور بود وقتی کسی نزدیکم میشد باعث عصبانیتش میشد ،  بعضی ها  از ترس اون نزدیکم نمیشدن که مبادا خشم کیم تهیونگ بزرگ دامنشونو بگیره.

کنار یونگی هیونگ نشستم  ، خواستم اولین قاشق غذامو بخورم که باحرف تهیونگ دستم وسط راه خشک شد.

تهیونگ : باوکیل هان راجب مشکلی که داشتی حرف زدی؟ کاری تونستید بکنید؟

پوزخند عمیقی روی لبهاش بود و چشماش داد میزد که تو درمقابل من هیچکار نمیتونی بکنی بچه.

قاشق و تو ظرف رها کردم و سعی کردم این موضوع رو جمش کنم .

بابا: چه مشکلی ؟ جونگکوکا چیزی شده ؟

جونگکوک: نه بابا چیزی نیست، یه سری مشکل مربوط به شرکت بود که با وکیل هان رفعش کردیم .

مامان :عزیزم اگر مشکلی هست میتونی به بابات بگی یا از تهیونگ کمک بخوای .

پوزخندی زدم و گفتم

حتما

بد یه نگاه تهدید امیز به تهیونگ انداختم تا اون دهن لعنتیشو ببنده ، اون عملا داشت ازم زهر چشم میگرفت ، چون هیچکس از تصمیمی که گرفتم خبری نداشت .کسی نمیدونست که میخوام به امریکا مهاجرت کنم ، حتی مامان و بابا چون اونا هیچوقت قبول نمیکردن .

وقتی دوسال پیش جیمینی هیونگ خیلی ناگهانی گفت که میخواد به انگلیس بره بابا و مامان خیلی مخالفت کردن اما اون با وجود تمام مخالفت ها و درگیری ها رفت ، پس محال بود اجازه بدن من از پیششون برم  ، من میخواستم دنبال تنها ارزویی که دارم برم ، رقصیدن رویایی بود که از نوجوانی بامن بود اما هیچوقت نتونستم دنبالش کنم .
میخواستم وقتی همه چیز قطعی شد مامان و بابارو تو عمل انجام شده بزارم و حتی شده بازور برم .
اما اگر میفهمیدن خیلی زود جلوی کارامو میگرفتن و این خواسته اصلی تهیونگ بود.

لعنتی اون هیچوقت نمیزاشت برم هیچوقت ،
نمیدونم باید چه غلطی کنم تا اون دست از سرم ورداره.دیگه اشتهامو از دست داده بودم پس از سر میز بلند شدم تا به حیاط برم

مامان: کوک عزیزم چرا بلند شدی؟ تو که چیزی نخوردی.

جونگکوک: میل ندارم مامان

مامان :اما....

جونگکوک: مامااااان لطفا بامن مثل بچها رفتار نکن .

مامان : ببخشید عزیزم نمیخواستم...

جونگکوک : باشه مامان ولش کن

بعد به سمت حیاط حرکت کردم و روی صندلی که نزدیک استخر بود نشستم .بعداز چند دقیقه بوی عطری رو حس کردم که به کسی جز تهیونگ تعلق نداشت .

چشمامو روی هم فشار دادم و سعی کردم اروم باشم روی صندلی کناریم نشست و سیگاری روشن کرد .

تهیونگ : ازم ناراحتی ؟

جونگکوک :فکر نمیکنم برای کیم تهیونگ اعظم مهم باشه کسی از دستش ناراحت باشه.

تهیونگ : هرکسی به جز تو

زیر لب اهی کشیدم و به میز روبه روم خیره شدم .

تهیونگ :تو هرجای دنیا که بخوای میتونی بری کوک اما فقد با من ، پس دست از تقلا کردن بردار.تا من نخوام نمیتونی هیچ جایی بری ، اول و اخرش جات تو بغل منه.

جونگکوک: مواظب باش چی میگی کیم، محاله به خواستت برسی .

پوزخندی زد و بلند شد ، تو صورتم خم شد و بعد دود سیگارش و تو صورتم فوت کرد با اخم به چشم هاش که عاشقانه بهم نگاه میکرد زل زدم .چشماش روی اجزای صورتم حرکت کرد و اخرش روی لبام زوم کرد.

تهیونگ : تو خیلی خوشگلی

مشتی به سینش زدم و به عقب فرستادمش و با عصبانیت از جام بلند شدم .

کوک: عوضی تو لعنتی کی گورتو از زندگیم گم میکنی؟؟ تهیونگ اوضاع رو بیشتر ازین سختترش نکن .

تهیونگ اما بی توجه به حرفام بهم پشت کرد و روبه استخر ایستاد.این یعنی به حرفای فاکیت اصلا اهمیت نمیدم.

یونگی :کوک؟

برگشتم و به یونگی که پشت سرم بود نگاه کردم

جونگکوک: بعله هیونگ؟

یونگی :چیزی شده؟

به تهیونگکه همچنان به استخر زل زده بود نگاهی انداختم

جونگکوک: نه هیونگ من میرم بخوابم فردا جلسه دارم .

یونگی :هوم

کوک: هیونگ خیلی خوشحالم که بعد از مدتها دیدمت.

یونگی لبخندی زد و ضربه دوستانه ای به بازوم زد .
به سمت اتاقم حرکت کردم وسعی کردم روی کارای عقب افتادم تمرکز کنم .

_____________________

ووت فراموش نکنید ❤

LOSER _vkookDove le storie prendono vita. Scoprilo ora