روی راحتیه جلوی تلوزیون دراز کشیده بودی. خونه چند ساعتی میشد که ساکت و تاریک بود.
تا تونسته بودی خودت رو با تمیز کردنش سرگرم کرده بودی اما اصلا حوصلهی بیرون رفتن نداشتی.
حالا بجز هالوژنهای گوشهی دیوار چراغی روشن نبود.
چند ساعتی بیحرکت با چشمهایی نیمه باز کنترل تلوزیون رو روی راحتی میچرخوندی و آروم آروم توی سکوت کر کننده و تنهایی خفقان آور خونه فرو میرفتی.
صدای وارد کردن رمز ورودی رو که شنیدی سریع دست از بازی با کنترل برداشتی و چشمهات رو بستی.
اما نتونستی جلوی اخم ظریفی که روی پیشونیت نشسته بود رو بگیری.
میخواستی بهش بفهمونی چقدر روی حرفهات تاکید داری.
آره میدونستی! تو از روز اول میدونستی نامجون شغل خطرناکی داره...
اما قرار بود اون فقط یه محافظ ساده برای آرتیستها و گروهها باشه!
شاید ارتقائش به بادیگارد وزیر خارجه شدن براش بزرگترین ترقیای بود که میتونست اتفاق بیفته ولی تو از شنیدنش خوشحال نشدی!
وزیری که نه توی کشور خودتون محبوب بود و نه توی کشورهای خارجی کم دشمن داشت!
تو از این شغل جدید فقط بوی خطر و تهدید و سفرهای طولانی و بیخبریهای چند روزه به مشامت میرسید.
تو اینارو فریاد زده بودی اما اون هم داد کشید که نمیخواد این فرصت رو از دست بده.
بغلت کرد که نگرانش نباشی.
موهات رو بوسید تا شاید خیالت راحت بشه که اون از پس همه چیز بر میاد.
اما دلهرهای که به جونت افتاده بود حتی با آغوش اون هم آروم نمیشد...
هولش میدی.
دیگه چیزی نمیگی.
اما روی تختتون هم برنمیگردی.
باهاش حرف نمیزنی و تقریبا مثل افسردهها شدی!
صدای قدمهاش رو میشنوی.
از پشت راحتی رد میشه و بیاینکه متوجه تو بشه توی آشپزخونه میره.
میتونی چشم بسته کت و شلوار مشکی و رسمیش رو تصور کنی!
لباس جدیدش خیلی فرق داشت. کیفیتش، دوختش، جنسش همه جوره عالی بود. بدجوری به تنش مینشست اما تو کت و شلوار بیقوارهی قبلیش رو بیشتر دوست داشتی...
حداقل میدونستی که امنیت اون کت و شلوارهای گشاد و ارزون خیلی بیشتر از این یکیه!
اونقدر از این لباس بدت میومد که حتی به کرواتهاش هم دست نزده بودی...
جدیدا نامجون مجبور بود خودش کرواتش رو ببنده و تو میدونستی چقدر از این تغییر تو کلافهس!
صدای آب خوردنش رو میشنوی.
در یخچال بسته میشه.
دوباره قدمهاش نزدیک میشن و پشت راحتی میایستن.
آه خستهای میکشه و کتش رو روی راحتی کناری پرت میکنه.
آروم راحتی رو دور میزنه و تو با برخورد نفسهاش میفهمی که کنارت زانو زده.
چرا نمیفهمه چقدر نگرانشی؟
چرا نمیفهمه چقدر دوستش داری؟
اینقدر سخته درک دلهرههای تو؟
دستش زیر کمر و زانوت میره و موقع بلند کردنت آه دردناکی میکشه!
از خودت بدت میاد.
عذاب وجدان میگیری که چرا باید خودت رو بخواب بزنی تا اون مجبور بشه با وجود خستگیش بغلت کنه؟
دلت برای بوی عطری که روی پوستش مونده تنگ شده بود.
بعد از یک هفته به تخت برگشتی.
دعا میکردی ملاحظهت رو نکنه و کنارت بخوابه!
با فرض اینکه تو خوابی قانون شکنی کنه و بغلت کنه.
اینطوری هم زیر حرفت نزدی هم دل ناآرومت رو آروم کردی...
بدنت رو آروم روی تخت گذاشت و دوباره همون نالهی دردناک!
ازت دور شد.
وارد دستشویی خارج از اتاق شده بود.
چشمهات رو نیمه باز میکنی.
برای دیدنش دلتنگی اما با شنیدن صدای در دستشویی سریع چشمهات رو میبندی.
وارد اتاق میشه و با تکون خورد تخت میفهمی اون طرفش نشسته.
نمیدونی داره چیکار میکنه اما فقط منتظری دستهاش دور کمرت حلقه بشن.
با شنیدن صدای نالهی دردناک و خفهش وحشت زده چشم باز میکنی.
به آرومی میچرخی و نگاه نگرانت رو بهش میندازی.
پشت به تو لبهی تخت نشسته بود و جعبهی کمکهای اولیه هم کنارش باز بود.
ضربان قلبت شدت میگیره و خودت رو روی تخت بالا میکشی و میشینی.
از پشت شونههای افتادهش سرک میکشی.
میبینی که داره کروات طوسی و خونیش رو از دور دستش باز میکنه.
بیاختیار جلو میری و توجه نامجون رو جلب میکنی.
با دیدنت متاسف میشه:
_ بیدارت کردم؟
بعد از یک هفته باهاش حرف میزنی.
خیره به دست خونیش که زیر کروات طوسیش پنهانه با ترس میپرسی:
_ چی شده؟
از جا بلند میشه و با دست دیگهش جعبه رو برمیداره:
_ چیزی نیست داشتم کنسرو باز میکردم دستم رو بریدم. امشب تو اینجا بخواب.
سریع از جات بلند میشی و جلوش رو میگیری.
با اخم به چشمهای خسته و بیحالش نگاه میکنی:
_ میخوام زخمت رو ببینم.
آه کلافهای میکشه:
_ گفتم که خودم میتونم ببندمش! تو بخواب.
قبل از اینکه قدمی برداره آستین پیرهن سفیدش رو میکشی و مجبورش میکنی روی تخت بشینه.
_ بین پاهاش روی زمین زانو میزنی و آروم آستین خونیش رو تا میزنی.
دستای گرم و بزرگش رو میگیری و کروات رو به آرومی از روی زخمش برمیداری.
خراش عمیقی که کف دستش ایجاد شده حالت رو بد میکنه و تو سرت رو پایین میندازی.
چشمهات به سوزش میاوفتن.
موهات رو پشت گوشت میفرسته و با لحن مهربونی میگه:
_ گفتم که خودم میبندمش!
نگاه خیس و طلبکارت رو بالا میاری و خیره به لبخند محو و چشمهای خستهش میتوپی:
_ این جای زخم کنسروِ؟
این جای چیه نامجون؟!
چشمهاش رو میبنده و دستی به پیشونیش میکشه:
_ خواهش میکنم گریه نکن!
اشکت رو پاک میکنی اما نمیتونی بغضت رو حذف کنی.
خیره به دست زخمیش با لحنی لرزون و ضعیف میگی:
_ این باید بخیه بشه...
با لبخند جواب میده:
_ پس برای چی با یه پرستار ازدواج کردم؟!
از اینکه تو این شرایطم دست از شوخی کردن بر نمیداره لجت میگیره.
اخم غلیظی میکنی:
_ که لابد هر بار یه گوشهی پاره شده از بدنت رو بخیه بزنه.
از جلوی پاش بلند میشی و همونطور که کروات خونیش رو محکم طرفی پرت میکنی و از اتاق خارج میشی، با لحنی که اوج گرفته و از بغض میلرزه فریاد می زنی:
_ اصلا هم مهم نیست من با هر بار دیدن زخمات جون میدم!
اشکهای عصبیت پایین میریزن.
درب کابینت آشپزخونه رو باز میکنی و بعد از برداشتن وسایل بخیه اون رو محکم به هم میکوبی.
اما وقتی میچرخی سینه به سینهی نامجون میشی!
بیحرف با اخمهایی عصبی نگاهش میکنی. به اشکهات خیره میشه و بعد نگاه مهربونی به چشمهات میندازه.
با نگاهش ازت میخواست گریه رو تموم کنی!
بازوش رو میگیری و به سمت سینک ظرف شویی میبریش.
در حالی که پشتت ایستاده و دست سالمش رو دور شکمت حلقه کرده تو دست زخمیش رو توی سینک میگیری و ضدعفونی کننده رو روی زخمش خالی میکنی.
به آرومی خونهای روی دستش رو میشوری و با دیدن عمق زخمش دلت بیشتر ریش میشه.
سرش رو کنار گردنت میاره.
موهات رو بو میکشه و توی گوشت زمزمه میکنه:
_ حتما باید زخمی بشم که بذاری بغلت کنم؟
با گونهش موهای کنار صورتت رو عقب میزنه و با بینیش شقیقهت رو نوازش میکنه و با شیطنت میگه:
_ یعنی اگر دفعهی بعد با زخم گلوله برگردم چقدر باهام راه میای؟ تختمون خیلی وقته سرد شده! میفهمی که بیبی؟!
آب رو میبندی و با آرنج توی شکمش میزنی.
آخ بلندی میگه و تو عصبی به سمتش میچرخی:
_ اونموقع میذارم با زخم گلولهت از خونریزی بمیری و حسرت بخوری چرا یه زندگی آروم رو کنار من از دست دادی!
نامجون بیتوجه به خشمت ریز میخنده.
روی زانوش خم میشه و بازوش رو دور کمرت میندازه و تو رو بلند میکنه.
چرخی میزنه و تو رو روی میز ناهار خوری میذاره.
وسایل بخیه رو به دستت میده و جلوی پاهات روی صندلی میشینه.
دست زخمیش رو به سمتت دراز میکنه و تو با دقت مشغول بخیه زدنش میشی.
پیرهن نباتی پوشیده بودی که دامنش تا اواسط رون پات میرسید.
و حالا نوازش دستهای گرم نامجون روی پوست نرم رونت داشت کلافهت میکرد.
پس کمی پات رو عقب کشیدی و غر زدی:
_ حواسمو پرت نکن
نامجون لبخند کجی میزنه و تو رو که دوباره متمرکز زخمش شده بودی خطاب میکنه:
_ کم تحمل شدی!
دندونهات رو به هم فشار دادی و سوزن بخیه رو کنار دستش فرو کردی که آخی گفت.
با حرص جوابش رو دادی:
_ فعلا که تو آروم و قرار نداری!
نامجون نفسش رو بیرون داد و به صندلی تکیه زد:
_ یک هفته که قهر بودی یک هفتهم که من نبودم...از آخرین بارمون نصف یک ماه میگذره...!
نتونستی لحن مظلومش رو نادیده بگیری و لبخند کوچیکی روی لبت نشست.
نخ بخیه رو قیچی کردی و همونطور که باند رو روش میبستی با بدجنسی گفتی:
_ فعلا که مصدومی! من با یه مرد چلاق روی تخت نمیام!
ابروهاش بالا پریدن و لبهاش به لبخندی ناباور باز شدن و سری تکون داد:
_ حرفت رو روی تخت پس میگیری!
و تو قبل از اینکه بفهمی، اون دستش رو زیر رونت انداخت و تو رو پایین کشید که محکم روی پاهاش افتادی.
جیغ کوتاهی زدی و اعتراض کردی:
_ احمق بخیهت باز...
حرفت پشت حملهی لبهای کم طاقتش ناتموم موند.
حریص و تشنه بوسیده میشدی و همکاری میکردی.
میدونستی بحثتون سر شغلش جدیتر خواهد شد!
تو بعد از امشب به هیچ وجه نمیتونستی شغل جدیدش رو تحمل کنی...
جای زخمش برای فرو رفتن شیشه بود!
و حالا تو تصمیمت رو گرفته بودی تا دوراهی بزرگی پیش پای نامجون بذاری.
اون یا باید تو رو انتخاب میکرد یا باید به بادیگارد وزیر بودنش ادامه میداد!
اما همه چیز از فردا...
امشب تو اصلا آدم محکمی برای زدن حرف هات نبودی وقتی اینطوری توی آغوشش حل میشدی و به گرماش احتیاج داشتی...سخن نویسنده:
این بوک هر چهارشنبه آپ میشه و متاسفم بابت تاخیر...
سناریو بعدی هم از جین هست اما بعد از اون مطابق درخواست شما پیش میرم💚
امیدوارم ازشون لذت ببرید و اگر تمایل داشتید، فیکهای بلندم رو هم دنبال کنید💚
YOU ARE READING
BTS Sᴄᴇɴᴀʀɪᴏ
Fanfiction¤ ️وقتی کوکی که یه آیدلِ مشهورِ، میفهمه ازش حامله شدی... ¤ وقتی تهیونگ یه خونآشامه و تو معشوقهای که شیفته و دلباختهشی... ¤ وقتی جیمین با اعضا دعواش شده و اومده پیش تو تا آرومش کنی... ¤ وقتی از ناپدریت کتک خوردی و هوسوک متوجه میشه... ¤ وقتی اط...