بیاختیار تمام عضلات بدنت از لمسهاش منقبض و سفت شدن.
توی اون فضای نیمه تاریکی که پر شده از دود سیگار، به اجبار روی پای یکی از مشتریها نشستی و حرکت دستش روی بدنت هر لحظه بیپرواتر میشه و در نهایت دستش از زیر دامن کوتاهت هم میگذره و قسمت داخلی رونت رو فشار میده.
اما تو اونقدر ترسیدی که عضلاتت مثل سنگ سفت شدن و نفسهای کوتاه و مضطربت، به مزاج مرد خوش نمیاد.
تو رو از روی پاش هل میده و با صدای بلندی که از سر مستی بیمهابا شده داد میزنه:
_ این دیگه چه جورشه؟! من این همه پول ندادم که یه بچه گربهی ترسو رو بغل کنم. یا زود پولمو پس بدید یا به جای این عروسک سفت و سخت یه اینکارهشو بفرستید...
اعتراض بلند مرد، توجه جین رو از پشت پیشخوان بار جلب میکنه.
بعد از اینکه یک پیک وودکا برای زن جلوی پیشخوان میریزه، شیشهی مشروب رو به همکارش میده و به سمت مشتری معترض قدم تند میکنه.
دست تو رو که با سری پایین مشغول بههم فشردن انگشتانت بودی میگیره و تعظیمی به مرد نیمه مست و شاکی میکنه:
_ متاسفم قربان. الان با مادام صحبت میکنم تا براتون جایگزین بفرستن.
و با تعظیمی دیگه تو رو دنبال خودش میکشونه.
تا همین الان هم خیلی روی خودت کنترل داشتی که گریه نکردی یا حداقل دستهای هرزگرد مرد رو پس نزدی.
اما آه و ناله کردن و لوندی برای تو خیلی زود بود.
شاید هم غیرممکن.
با فشار دستهاش، روی یه نیمکت چرمی میشینی.
بلاخره سرت رو بالا آوردی و نگاهی به اطراف انداختی.
جامهای شیشهای و مخزنهای شراب بهت میفهمونه که تو رو به اتاق مخصوص متصدیان بار آورده.
فکر میکردی تو رو تحویل مادام میده. یعنی درستش این بود که این کارو میکرد.
اما حالا تو، اینجا چیکار میکردی؟
قد بلند و شونههای پهنش روی جسمت سایه انداخته و تو نگاه خجالت زدهای به چشمهای جدیش میکنی.
_ چند وقته آوردنت اینجا؟
سرت رو پایین میندازی و به کفشهای پاشنه بلند و شیشهایت نگاه میکنی که رو به روی کفشهای مشکیش، جفت شدن.
_ دیشب.
اخمی میکنه:
_ دیشب؟! دیشب اومدی و امروز کارت رو شروع کردی؟
ناخونهای لاک زدهت رو به بازی میگیری:
_ مادام گفت که راه میوفتم. آخه سرش شلوغ بود. اونی که مسئول آموزش دختراست رفته.
صدای نیشخندش توجهت رو جلب میکنه:
_ نرفته! فروختنش!
ته دلت خالی میشه و با ترس نگاهش میکنی.
روی دوپاش خم میشه و حالا چشمهاش، هم تراز چشمهات هستن:
_ چطوری راهت به اینجا باز شده؟
دوباره سرت رو پایین میندازی و حرفی نمیزنی.
_ به اختیار خودت که اینجا نیستی؟
سرت رو به علامت منفی تکون میدی و اونقدر به نگین روی ناخونت ور میری که بلاخره کنده میشه.
نفس عمیقی میکشه و با انگشتانش، سرت رو بلند میکنه و تو به اجبار به چشم و ابروی زیباش نگاه میکنی.
_ چند سالته؟
نگاهت رو توی صورتش میچرخونی:
_ نوزده...
در سکوت، تک تک اجزای صورتت رو بررسی میکنه و تو بیاینکه بخوای، زیر نگاه تیزش گونههات قرمز میشن.
زیر لب زمزمه میکنه:
_ میتونی بیبی خوبی بشی!
با گیجی نگاهش میکنی.
_ دختر سرویس دادن به همه نیستی!!
از حرفهاش چیزی نمیفهمی و اون میخنده.
و نگاه تو مبهوت زیباترین لبخندی میشه که تا حالا دیدی!
_تو حتی روحتم خبر نداره که من چی میگم درسته؟
اما تو مات خط لبخندش هستی و سوالش رو بیجواب میذاری.
_ بوسیدن بلدی؟
با حرفش سریع نگاه غافلگیرت رو به چشمهاش میرسونی. و بیاراده آب دهنت رو قورت میدی.
انگار که سوژهای برای سرگرمیش شده باشی لبخند محوی میزنه و به سوال کردنش ادامه میده:
_ اصلا تاحالا کسی رو بوسیدی؟
پلکی میزنی و اخم میکنی:
_ بلدم!
صداش آروم و نجوا گونه میشه و نگاهش راه و بیراه به لبهات میوفته:
_ جدا؟ پس منو ببوس...
نفس حبس شدهت لرزون خالی میشه و بیاختیار از نزدیکیش، بیشتر پاهات رو عقب میکشی.
اما همچنان نگاه پر جنب و جوشت بین چشمها و لبهاش در رفت و آمدن!
تو بلد نبودی چطور پیش قدم بشی. تنها چیزی که از دیشب بهت میگفتن این بود
"هیچکاری نکن و فقط کسی رو پس نزن" همین!
قبل از اینکه مغز قفل شدهت به کار بیفته، لبهات داغ و پلکهات فشرده میشن. گرمی لبهاش رو حس میکردی و فقط تونستی دامنت رو توی مشت بگیری.
کاری نمیکردی اما اون طوری لبهاش رو تکون میداد که بیاراده مشتهای گره شدهی تو هم شل شد.
لبهاش رو برمیداره و بیاینکه فاصله بگیره، انگشت شستش رو روی چونت میذاره و بین لبهای چفت شدهت فاصله میاندازه.
و نجوای آرومش رو میشنوی:
_ باید اینطوری باز باشن بیبی...
و دوباره لبهاش لابهلای لبهای تو قفل میشن.
حس خیس شدن و مکیده شدن لب پایینت آشفته و بیقرارت میکنه.
سعی میکنی همراهیش کنی پس ناشیانه زبونت رو به لب بالاش میکشی و اون بلافاصله با خنده لبهاش رو جدا میکنه:
_ باهوشی!
خجالت زده نگاهت رو از چشمهای درخشانش میگیری و لبهات رو توی دهنت میکشی.
دوباره سرش رو نزدیکت میاره و تو متمرکز لبهاش، لبهات رو نیمه باز میکنی.
اما بر خلاف انتظارت، در یک اینچی تو متوقف میشه:
_ کیوتی! فکر کنم باید شغلت رو عوض کنی.
و عقب میکشه.
نگاه سردرگمی به چشمهای خندونش میندازی.
_ نمیتونم از بیبی گرلی مثل تو بگذرم! به شرطی که کنار خودم متصدی این بار بشی و دیگه لبهات رو برای هیچکس جز من نیمه باز نکنی!سخن نویسنده:
اینم به درخواستتون از جین.
ووتهاش به ۷۰ برسه سناریوی هوبی رو آپ میکنم💚" کپی کار عزیز
چون میدونم مرتب چک میکنی اینجارو
لطفا دستتو بکش عقب
و از خدا بترس! "
![](https://img.wattpad.com/cover/262594689-288-k207271.jpg)
YOU ARE READING
BTS Sᴄᴇɴᴀʀɪᴏ
Fanfiction¤ ️وقتی کوکی که یه آیدلِ مشهورِ، میفهمه ازش حامله شدی... ¤ وقتی تهیونگ یه خونآشامه و تو معشوقهای که شیفته و دلباختهشی... ¤ وقتی جیمین با اعضا دعواش شده و اومده پیش تو تا آرومش کنی... ¤ وقتی از ناپدریت کتک خوردی و هوسوک متوجه میشه... ¤ وقتی اط...