در خلوتیِ شهر، توسط برف سنگین ۲۹ دسامبر احاطه شدی.
روی نزدیکترین نیمکت به دبیرستانتون نشستی.
ذرههای درشت و پر مانند برف، جلوی نور تیر چراغی که بالای سرت بود، میرقصیدند و نهایتا روی کلاه و شالگردن کرمیت مینشستند.
اما تو، آسمون کبود رو، مه غلیظی که شهر رو بغل کرده و حتی برفی که داشت التماست میکرد تا بهش توجه کنی رو نمیدیدی.
فقط با لبخند محوی به جعبهی کادوی بین دستهات خیره بودی.
روی نیمکتی نشسته بودی که ۴ سال، هر روز از کنارش رد میشدید.
تمام خاطراتت از اون مکان داشت مرور میشد.
هفتههای اولی که به این مدرسه منتقل شده بودی، همیشه تنها میرفتی و برمیگشتی.
با اینکه به خاطر چهرهی زیبات، خیلی زود مورد توجه بقیه قرار گرفتی اما ذاتا آدم معاشرتی نبودی.
اما کم کم روزهای مدرسه از کسل کنندگی و تنهایی دراومد!
اون هم زمانی که از بین نگاههای همه، از بین چشمهایی که هر روز و هر لحظه به تو خیره میشدن، یک جفت چشم دست پاچهت میکرد!
اون جلو نمیاومد، مثل بقیه سعی نمیکرد با پرسیدن سوالهای احمقانه باهات لاس بزنه و حتی با اینکه در یک کلاس و پشت سرت مینشست هیچوقت تلاش نکرد بهت نزدیک بشه.
اما نگاههای خیرهش، قلب تو رو میلرزوند.
اون خوش قیافه و محبوب و یه پسر معاشرتی و خوش زبون بود.
هیچ دوستِ دختری اطرافش دیده نمیشد اما تقریبا با تمام پسرهای کلاس رفیق بود.
میشد گفت اون به دخترها اصلا نزدیک نبود اما به شدت بینشون محبوب بود.
برای بعضی از دخترها حتی گرفتن یه توجه کوچیک از جانب اون میتونست یه اتفاق بزرگ باشه!
و حالا تو مدتی میشد که زنگهای ورزش، توی آزمایشگاه، حیاط و حتی سالن غذاخوری نگاههای خیرهش رو شکار میکردی!
حتی گاهی توی کلاس هم میتونستی نگاهش رو از پشت سرت حس کنی.
اینطور نبود که دختر مغروری باشی.
فقط فکر میکردی حوصلهی داشتن یه رابطهی عاشقانه رو نداری.
البته وقتی نگاههای خیرهی "کیم تهیونگ" قلبت رو تسخیر کرد، فهمیدی بیحوصلگی فقط یه بهونه بوده!
تو درواقع هیچ کششی به پسرهایی که سمتت میومدن نداشتی. اما حالا ته قلبت نگاههای خیرهی تهیونگ رو دوست داشتی و ازش به هیجان میاومدی.
با اینکه اون نه هیچ گلی روی میزت گذاشته بود و نه پیغامهای عاشقانه به در کمدت چسبونده بود و نه حتی برای جا به جایی میزت موقع کلاس هنر کمکت کرده بود!
کارهایی که پسرهای زیادی برات انجام میدادن اما هیچکدوم احساس خاصی رو در تو بیدار نمیکرد.
کاری که کیم تهیونگ تونسته بود فقط با نگاه کردنش به تو انجامش بده!
کم کم از اینکه هیچکاری نمیکرد جز خیره موندن، کلافه شده بودی.
بلاخره میتونستی حس دخترهایی که عمیقا روی کسی کراش داشتن و با هر اتفاق کوچیکی هیجان زده میشدن رو درک کنی.
چون روزی که روی همین نیمکت نشسته بودی، صدای عکس گرفتن یک دوربین به گوشت خورد و وقتی سر چرخوندی کیم تهیونگ رو دیدی که به صفحهی دوربینش نگاه میکرد.
قلبت از هیجان میلرزید.
اما سعی کردی خودت رو کنترل کنی.
پس از جا بلند شدی و به سمتش رفتی:
_ تو از من عکس انداختی؟
.
.
.
غرق در افکارت به درخت کنار نیمکت نگاه میکردی و لبخند احمقانهای روی لبهات نشسته بود.
به وضوح اولین جملاتی که رد و بدل شده بود رو زیر همون درختی که به خاطر پاییز، هر شاخهش به یک رنگ در اومده بود، به یاد داشتی!
_ تو الان از من عکس انداختی؟
_ اوهوم
_ چرا بیاجازه این کار رو کردی؟
_ چون خوشگلی...مثل طبیعت! منم از قشنگیهای طبیعت اجازه نمیگیرم!
با یادآوری اون لحظه لبخندت بزرگتر شد و سرت رو تکون دادی و دوباره به جعبهی کادوی بین دستهات نگاه کردی...
همه چیز از همون عکس بیاجازه شروع شد!
خیلی زود تهیونگ اون روی مهربون و همیشه اکتیو و البته رمانتیکش رو نشونت داد.
و خیلی زودتر از اونی که انتظارش رو داشته باشی، عاشقش شدی...
نگاهی به ساعتت انداختی.
قرار بود ۷ اینجا باشه اما نیم ساعت گذشته و خبری ازش نیست!
اون همیشه دوست داشت خواننده بشه و قشنگترین لحظات بینتون وقتی بود که برای تو شروع به خوندن میکرد.
شنیدن صداش میتونست هر تلاطمی رو توی وجودت آروم کنه.
صدای بمش، شبیه درمان هر درد، طلسمت میکرد.
پس شدی اولین مشوقش تا برای خواننده شدن اقدام کنه.
گاهی حتی تو بیشتر از خودش هیجان زده بودی و به محض اینکه میفهمیدی کمپانیهای مختلف آگهی اودیشن دادن، اون رو به تهیونگ نشون میدادی و تشویقش میکردی تا شرکت کنه.
چند اودیشن اول براش خوب پیش نرفت و همون لحظه تو شاهد فروکش شدن تمام ذوق و اشتیاقش برای ادامه بودی.
تا روزها حالش خوب نبود و مدام میگفت "شاید واقعا به درد این کار نمیخورم."
جایی که اون هیچ اعتمادی به خودش نداشت، تو بهش ایمان قلبی داشتی.
اونقدر تلاش کردی تا مجابش کنی دنیا به آخر نرسیده و باید اونقدر بجنگه تا بلاخره به رویاش برسه...
به خوبی به یاد داشتی وقتی اطلاعیهی فراخوان کمپانی بیگ هیت رو دیدی، تا خونهشون دویدی و این خبر رو به مادرش رسوندی.
اون هم حامی موفقیت پسرش بود و همیشه قدر دان تو که توی این مسیر کنار پسرش موندی و حمایتش کردی.
وارد اتاقش شدی درحالی که اون خواب بود و تو وقتی به یاد میاری چطور روی تهیونگ غرق خواب پریدی تا این خبر رو بهش برسونی، دوباره مثل دیوونهها زیر خنده زدی!
دستت رو جلوی دهنت میذاری و اطراف رو نگاه میکنی.
توی اون شب برفیه قبل از کریسمس تقریبا کسی اطراف محیط مدرسه نبود و این خیالت رو از بابت لبخندهای گاه و بیگاهت از مرور خاطراتت راحت میکرد.
اون روز تهیونگ رو با یک دنیا دلهره، حتی تا دم مکان برگزاری اودیشن بیگ هیت همراهی کردی و وقتی اون با لبخند مستطیلی و خاصش از دور به سمتت دوید انگار دنیا داشت برای تو میشد.
این به این معنی بود که تهیونگ از اجراش راضی بوده و برای تو هیچی، هیچی توی اون دنیا لذت بخشتر از دیدن خندههاش نبود.
وقتی روز اعلام نتایج رسید، هر دو روی تختش نشسته بودید و لحظهای از صفحهی گوشیش چشم بر نمیداشتید.
قرار بود نتایج به تمام داوطلبان ایمیل بشه.
تهیونگ از شدت فشار عصبی، سردرد گرفته بود و نهایتا با چند تا مسکن روی پای تو به خواب رفته بود.
و تو درحالی که هر لحظه هیجان، خونت رو میخورد و استرس تمام تنت رو فرا گرفته بود، از ته قلبت آرزو کردی اینبار تهیونگ موفق بشه و به رویایی که لایقشه برسه...
وقتی ایمیل اومد، برای چند لحظه قلبت ایستاد!
با دستهای لرزونی ایمیل رو باز کردی و وقتی محتوای داخلش رو خوندی فقط تونستی جیغ بزنی و شروع به گریه کنی.
تهیونگی که با موهای آشفته روی تخت ایستاده بود و تند تند متن ایمیل رو بالا و پایین میکرد، مادرش که محکم تو رو از خوشحالی بغل گرفته بود و صدای خندهها و نهایتا گریههای بچگانهی تهیونگ همگی لبخند نرمی به لبهات مینشوندن.
تو و تهیونگ برای رسیدن به این شب که ۵ سال از رابطهتون و یک سال از کارآموزی تهیونگ میگذشت، راه درازی رو طی کرده بودید.
جعبهی کادو رو باز کردی و برای بار هزارم، کتونی سفیدی که قسمتی ازش رو با رنگ روغن نقاشی کرده بودی، بررسی کردی.
وقتی دوباره درش رو بستی، مهلت نکردی تا برای چندمین بار ساعتت رو ببینی چون حالا اسمت رو صدا زده بود.
به سمتش برگشتی و اون رو دیدی که با اورکت بلند و نخدی رنگش، در پناه چتر مشکیش ایستاده بود و نگاهت میکرد.
از جا بلند شدی و درحالی که مطمئن بودی لپها و بینیت از سرما به سرخی میزنن، لبخند از ته دلی تحویلش دادی.
_ تولدت مبارک...
نگاه تهیونگ روی جعبهی کادوی بین دستهات خشک شد.
چهرهی بیلبخند و نگاه غمگینش، مثل انداختن کبریت در انبار کاه، نگرانی رو در قبلت شعله ور کرد. پس قدمی جلو رفتی:
_ چیزی شده؟
تهیونگ به آرومی نگاهت کرد.
تک تک اجزای صورتت رو...
با آرامش و دوباره و دوباره...
شبیه به همون روزهای اول، نگاهش قلبت رو لرزوند.
اما وقتی جملات سردش در هوا پخش شدند، قلب تو هم یخ کرد.
_ ما...دیگه نمیتونیم با هم باشیم...من...قراره به زودی دبیو کنم اما تمام تمرکزم روی توئه! روی اینکه چطور اینارو بهت بگم. اما باید میگفتم...
فقط با بهت نگاهش میکنی.
_ اگر بخوام با گروه دبیو کنم باید تمام تمرکزم رو روی اونها بذارم. یعنی...بقیهی اعضا هم همین شرایط رو دارن...اگر رئیس فکر کنه که...نمیتونم مسائل شخصیمو از کار تفکیک کنم محاله اجازه بده دبیو کنم...
اشکِ تو پایین چکید اما نه زودتر از اشکهای تهیونگ!
اون دیگه نگاهت نمیکرد.
شبیه یک شرمساری به زمین خیره بود و حرف میزد:
_ از بین همهی ما، فقط ۷ نفر انتخاب میشن و من واقعا میخوام یکی از اونها باشم!
نگاه درمانده و مملو از اشکش رو به چشمهات دوخت.
_ من واقعا میخوام این کار رو بکنم...
اون به خوبی نقطه ضعف تو رو میدونست که حالا داشت با اون چشمها بهت التماس میکرد.اون رفته بود...
در همون مه غلیظه گیج کننده، زیر آسمونه کبودِ نحس، احاطه شده توسط برفهای سفیده بیرحم، تهیونگ قدم به قدم دور میشد و ترکهایی که با هر جملهش روی قلبت انداخته بود، توسط تنها جملهای که خودت گفته بودی، بلاخره شکست:
_ تو میتونی بهش برسی...من به این باور دارم!
و از همون نیمکتی که شروع ماجرا بود، یک پایان بیرحمانه رقم خورد...
.
.
.
اما چی میشد اگر اون شب تهیونگ به جای ترک کردن تو، رویاش رو ترک و تو رو برای همیشه انتخاب میکرد؟
چی میشد اگر سرنوشت اون رو محکوم به همچین انتخابی کنه؟
محکوم به تاوان قلبی که شکسته شد؟
برای خوندن داستان کامل این سناریو، به بوک
" fly to you_ پرواز به سوی تو"
از همین پیج مراجعه کنید💚
Eva_story
ESTÁS LEYENDO
BTS Sᴄᴇɴᴀʀɪᴏ
Fanfic¤ ️وقتی کوکی که یه آیدلِ مشهورِ، میفهمه ازش حامله شدی... ¤ وقتی تهیونگ یه خونآشامه و تو معشوقهای که شیفته و دلباختهشی... ¤ وقتی جیمین با اعضا دعواش شده و اومده پیش تو تا آرومش کنی... ¤ وقتی از ناپدریت کتک خوردی و هوسوک متوجه میشه... ¤ وقتی اط...