he's my son? 1 ( V )

2.8K 347 71
                                    

با قدم‌های خسته‌‌ای، دو پله‌ی منتهی به خونه‌ت رو بالا اومدی

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.


با قدم‌های خسته‌‌ای، دو پله‌ی منتهی به خونه‌ت رو بالا اومدی.
پاکت خریدهات رو روی زمین گذاشتی و بعد از باز کردن در، دوباره اونها رو بلند کردی و با پا، در سفید خونه‌ی ویلایی و اجاره‌ایت رو باز کردی.
نه اینکه بعد از هفت سال کار کردن، پس اندازی برای خرید خونه نداشته باشی، نه!
بلکه مشکل اینجا بود که مجبور بودی مدام محل سکونتت رو عوض کنی.
پس ترجیح می‌دادی خونه‌های ویلایی و دلباز رو اجاره کنی و سعی کنی با شرایط زندگیت کنار بیای.
به محض ورود، حتی قبل از روشن کردن چراغ‌ها، پاکت‌های خرید رو روی زمین گذاشتی و مشت‌های ریزی به سرشونه‌هات زدی.
کار کردن توی رستوران، از سخت‌ترین شغل‌هایی بود که تا به حال انجام داده بودی و این نیروی زیادی از جسمت می‌گرفت.
در رو بستی و به روشن کردن چراغ‌های کوچیک دور تا دور سقف، اکتفا کردی.
همونطور که دمپایی‌های راحتیت رو می‌پوشی، پاکت‌ها رو بلند می‌کنی تا روی اپن آشپزخونه‌ت بذاری.
_ پیدا کردنت سخت بود!
با شنیدن صدای غریبه‌‌ای از پشت سرت، با ترس جیغ زدی و پاکت سبزی و میوه و باقی خریدهات روی زمین افتاد.
سریع به عقب چرخیدی و هیبت کسی رو که روی کاناپه‌‌ی زیر پنجره و توی تاریکی مطلوب خونه نشسته بود رو دیدی.
از ترس به نفس نفس افتاده بودی و چشم‌هات تا آخرین حد گشاد شده بودن تا شاید چهره‌ی اون مرد رو توی تاریکی تشخیص بدن.
دیدی که از جا بلند شد و به آرومی جلو اومد اما تو قبل از هر اقدام و فراری صداش رو شنیدی:
_ خیلی طول کشید، اما بلاخره پیدات کردم.
صداش رو شناختی و تمام تنت یخ کرد.
همین شوک بزرگ برات کافی بود تا زانوهای خسته‌ت ضعف کنن.
محکم دستت رو به اپن پشت سرت گرفتی چون لرزش زانوهات زیاد شده بودن.
این صدا‌‌یی بود که بیشتر از هر صوتی توی دنیا دلتنگش بودی اما ازش فرار کرده بودی.
بلاخره با نزدیک شدنش، چهره‌ش مشخص شد.
با چشم‌هایی که خیس شده بودن، نگاهت رو با دلتنگی توی اعضای صورتش چرخوندی.
زخم جدیدی که شبیه به بخیه‌های متعدد بود، کنار پیشونیش جا خشک کرده بود.
موهای قهوه‌ایش بلندتر از همیشه شده بودن و صورتش توی همین یک سال و نیم جاافتاده‌تر به نظر می‌رسید.
لب‌هاش.
با دیدنشون اولین اشکت سقوط کرد.
شب‌های زیادی فکرش به سرت می‌زد.
" یعنی حالا کی لب‌هاش رو می‌بوسه؟"
اون جلوتر میومد و عطرش، چیزی که هنوز تغییر نکرده بود، توی سرت پیچید و برای تن دلتنگ تو، تیر خلاص بود تا سقوط کنه.
دست‌های مردونه‌ای، بازوهات رو چنگ زد و مانع از سقوطت شد و تو بلاخره مجبور به خیره شدن به اون چشم‌ها شدی.
چشم‌های سرد و انتقام جویی که دیگه برای تو گرم نبودن.
_ از چی انقدر ترسیدی ها؟ از خراب شدن زندگی جدیدت؟
کلمات خشمگینش با حرص توی صورت کوبیده می‌شد‌.
اشک‌هات به آرومی پایین می‌ریخت و تو با صدای تحلیل رفته پرسیدی:
_ چطور پیدام کردی؟
تهیونگ، بدون اینکه بازوهات رو رها کنه، تو رو به اپن پشت سرت کوبید و فریاد زد:
_ چرا از من فرار کردی؟ چه مرگت بود که رفتی؟
از درد و شرمندگی پلک‌هات رو به هم فشردی سرت رو پایین انداختی اما چونه‌ت با خشم چنگ زده شد و چشم‌هات به روی دو گلوله‌ی آتیش گشوده شد.
تهیونگ با چشم‌های گشاد شده‌‌ای که رگ‌های قرمزش به چشم میومد غرید:
_ تمام این یک سال و نیم شبی نبود که به رفتنت فکر نکنم. هر شب از فکر اینکه جایی کسی بلایی سرت آورده باشه دیوونه می‌شدم.
چونه‌ت رو محکم رها کرد که باعث شد تلوتلو بخوری و ازش فاصله بگیری.
پات به وسیله‌های روی زمین خورد و تو دوباره لبه‌ی اپن رو چنگ زدی.
چشمت به شیشه شیری که از پاکت خریدت بیرون زده بود افتاد و تو حالا دلیل بزرگ‌تری برای لرزیدن داشتی.
به یکباره ترس، تمام نگاهت رو فتح کرد و بی‌اراده ساعت روی دیوار رو نگاه کردی.
اما تهیونگ بی‌توجه به اضطراب مشهود تو، گله‌های تلمبار شده‌ای برای گفتن داشت.
صداش کمتر از قبل خشمگین و بیشتر دلگیر بود:
_ خیلی چیزا شکستم، خیلی‌ها رو با دلیل و بی‌دلیل زدم، خیلی چیزا دود کردم، هر کاری که می‌شد تو نبود تو کرد و کردم. اما دلم خنک نمی‌شد.
گلدون روی اپن رو چنگ زد و با خشم روی زمین کوبید:
_ یازده ماهه دارم دنبالت می‌گردم. یازده ماه فقط برای شنیدن یه دلیل کل کشور رو زیر پا گذاشتم تا پیدات کنم.
قدم به قدم نزدیکت می‌شد و تو هراسون‌تر از قبل عقب می‌رفتی.
_ یازده ماهه که فکر خیانت کردنت مثل خوره به جونمه. این فکر حتی از مردنتم برام عذاب آورتر بود.
دستش روی سینه‌ت کوبیده شد و تو به دیوار پشت سرت پین شدی.
_ فقط یه دلیل بهم بده که چرا یک شبه از زندگیم ناپدید شدی؟ بهم بگو قبل از اینکه خودمو خودتو و زندگیت رو آتیش نزدم. بهم بگو به خاطر یه حرومزاده‌ی عوضی ولم نکردی...
محکم ساعد دستش رو روی سینه‌ت فشرد و تهدید کرد:
_ که اگر کرده باشی...
هنوز جمله‌ش رو کامل نکرده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.
بی‌اختیار نفس حبس شده‌ت از ترس آزاد شد و این آوای ترسیده‌ی تو، توجه تهیونگ رو جلب کرد.
مثل هر وقتی که جنون به سرش می‌زد، پوزخند عصبی به لب‌هاش نشست.
_ پس بلاخره نفر سوم قصه هم رسید ها؟
ازت فاصله گرفت تا به سمت در بره.
چشم‌هاش که حالا از عطش انتقام می‌سوخت و پوزخند ترسناکش، باعث شد بی‌اختیار بازوش رو بچسبی تا مانع رفتنش بشی:
_ خواهش می‌کنم صبر کن قبلش بهت توضیح بدم.
اما اون محکم تو رو به عقب پرت کرد و همونطور که با قدم‌های بلندش به سمت در می‌رفت، کلت نحسی که همیشه همراهش بود رو بیرون کشید.
با اینکه با پرت شدنت به سمت میز کنار کاناپه‌ها، درد بدی توی بدنت پیچیده بود اما با تمام توان به سمتش دویدی اما دیر شده بود.
تهیونگ با شتاب در رو باز کرد بود و حالا از خشم جنون وار لحظاتی پیشش یک چهره‌ی ترسناکه پوشیده از اخم باقی مونده بود.
خانم کانگ، با چهره‌ی متعجبش جلوی در ایستاده بود و پسر یک ساله‌ت رو در آغوشش داشت.
با صدای ضعیفی سلام کرد و سراغ تو رو گرفت.
تهیونگ دندون‌هاش رو به هم فشرد.
اون انتظار دیدن دلیل تمام این بدبختی‌ها رو پشت این در داشت، نه زن همسایه!
تو اما با قدم‌های سستی به قاب در نزدیک شدی.
قرار نبود اینطور بشه.
وقتی فهمیدی ازش حامله‌ای، روزهای زیادی رو صرف تصور آینده کردی.
اینکه پیش مردی که تمام زندگیش رو وسط آتیش و خلاف بزرگ شده بود بمونی تا نه تنها ترس آسیب رسیدن به اون، بلکه ترس صدمه دیدن بچه‌ت رو هم تحمل کنی. یا اینکه به خاطر بچه‌ای که نمی‌تونستی بیخیالش بشی، بری!
می‌دونستی تهیونگ اگر خودش هم بخواد از اون دنیا فاصله بگیره، تبعات اون زندگی مجرمانه رهاش نخواهد کرد.
می‌دونستی به دنیا آوردن پسرت، وسط اون آتیش، بزرگ‌ترین خیانت به اونه.
برای تو ترک کردن مردی که عاشقش بودی کار راحتی نبود. اما تو برای دووم آوردن توی دنیای بی‌رحمی که کیم تهیونگ اداره می‌کرد آسیب‌پذیرتر از اونی بودی که بتونی روی زندگی پسرت هم ریسک کنی.
خانم کانگ با دیدن چهره‌ی خیس از اشک و رنگ پریده‌ی تو که به قاب در نزدیک می‌شدی، نگاه نگرانی بین مرد خشمگین جلوی در و تویی که انگار روح از تنت پریده بود، رد و بدل کرد.
_ حالتون خوبه؟
به سمتش رفتی و بی‌حرف "سوبین" رو از بغلش گرفتی و دیگه برات اهمیت نداشت که اون چه توضیحاتی می‌داد.
_ امروز خیلی بی‌تابی کرد. فکر می‌کنم فهمیده بود مامانش حالش خوب نیست...
اخم‌های تهیونگ برگشت.
نگاهش بین تو و پسر بچه‌ی یکساله‌ای که از همون لحظه‌ی اول با چشم‌های گردش نگاهش می‌کرد، رد و بدل کرد.
خانم کانگ بعد از دادن کیف همراهه سوبین رفت و تو همونطور که دو دستی بدن کوچیک پسرت رو بغل گرفته بودی، چسبیده به دیوار روی زمین نشستی.
تهیونگ در رو بست، اما بدون اینکه دستش رو از روی در برداره، با چهره‌ی ناباوری که آروم آروم خنده‌ی عصبی بهش شیوع پیدا می‌کرد، نگاهت کرد.
اما تو فقط پسر کوچولوت رو محکم بغل گرفته بودی و آروم آروم گریه می‌کردی.
اون برای تو تمام زندگیت بود.
تنها کسی که به خاطرش همه چیز رو تحمل می‌کردی.
تنها انگیزه‌ی ادامه دادن و کم نیاوردنت.
سوبین وقتی متوجه هق هق‌هات شد، لب‌ برچید و بغض کرد اما قبل از اینکه زیر گریه بزنه، با صدای تهیونگ دوباره به سمتش چرخید و انگار که چیز جدیدی برای دیدن و کشف کردن پیدا کرده باشه با همون چشم‌های گردی که حالا اشک بهش دویده بود نگاهش کرد.
_ پس زیر سر خودم خیانت می‌کردی ها؟
دستی که کلتش رو محکم فشرده بود رو به لبش کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
هنوز از واقعیتی که فهمیده بود مبهوت و زخم خورده بود.
پس مشتش رو مکرر به دیوار کوبید و نعره زد.
و همین کافی بود تا سوبین هم با ترس به گریه بیفته.
سریع صورت کوچیکش رو توی بغلت پنهان کردی و با وجود گریه‌های خودت سعی کردی آرومش کنی:
_ هیییش چیزی نیست مامان. چیزی نیست پسر کوچولوی من...
تهیونگ که چند قدمی با کلافگی ازت دور شده بود، به سمتت چرخید.
چشم‌هاش برق می‌زد و مشخص بود اشک بهش راه پیدا کرده.
اون هنوزم عاشقت بود‌.
و به جای عصبانیت بیشتر داشت درد می‌کشید.
چند قدم با فاصله از تویی که بچه‌ت رو توی بغلت گرفته بودی و مچاله کنار دیوار گریه می‌کردی پرسید:
_ از کی باهاشی؟ باهاش...
لبش رو گزید و سعی کرد لرزش صدای لعنتیش رو تموم کنه.
_ باهاش ازدواج کردی؟
تو پی در پی سر سوبین رو نوازش می‌کردی و خیره به زمین، جوابی ندادی.
تهیونگ که حالا تمام ذهنش به تبعیت از یک سال و نیمی که گذرونده بود، پر از فکر توطعه شده بود، کلتش رو به زمین کوبید و دوباره فریاد کشید:
_ هرزه‌ی...
_ من بجز تو با کسی نبودم‌...
این رو جیغ کشیدی.
اشک‌هات با درد پایین چکید و تصمیم گرفتی از خودت دفاع کنی:
_ هیچ‌وقت...هیچ‌وقت نتونستم حتی ذره‌ای از عشق تو رو توی قلبم کم کنم.
تهیونگ با چهره‌ی آشفته‌‌‌ش به سمتت سر چرخوند‌.
_ وقتی ترکت کردم، تازه فهمیدم چقدر عاشقت بودم‌. وقتی مجبور بودم شبا رو با تنهایی و ترس سپری کنم، وقتی تنهایی دعا می‌کردم با وجود سخت کار کردنم سالم به دنیا بیاد، وقتی روزای آخر بارداری رو دعا دعا می‌کردم جایی دردم نیاد که کسی نتونه کمکم کنه، وقتی با پای خودم و بی‌هیچ همراهی رفتم بیمارستان، وقتی از استرس زایمان هیچکس نبود تا بهم روحیه بده، حتی وقتی که به دنیا اومد و برام شبیه ترین آدم به تو بود، تو هر لحظه‌ای که بدون تو گذشت، من از نبودن تو عذاب کشیدم...
صدای آروم تو شاید برای سوبینی که سرش رو مثل همیشه روی قلبت گذاشته بود، شبیه به یه لالایی شبانه بود اما پدرش چند قدم اونطرف‌تر برای هضم جملات تو، کم آورده بود.
با چشم‌های بهت زده‌ای که بلاخره اشک‌هاش رو رها کرده بودن، به چهره‌ی خواب آلود پسرش نگاه می‌کرد.

با چشم‌های بهت زده‌ای که بلاخره اشک‌هاش رو رها کرده بودن، به چهره‌ی خواب آلود پسرش نگاه می‌کرد

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

سوبین

ادامه دارد...

سخن نویسنده:
همینطوری یهویی نوشتمش...
امیدوارم دوستش داشته باشید و با ووت‌هاتون نشون بدید منتظر ادامه‌ش هستید یا نه :)
شرط ووت: ۷۰

BTS SᴄᴇɴᴀʀɪᴏOù les histoires vivent. Découvrez maintenant