پشت در خونهش، مضطربانه ایستادی.
خونهی گاراژ مانندش روی پشت بوم یه فروشگاه لوازم موسیقی قرار داره.
از وقتی خط قرمز روی بیبی چک رو دیدی تمام دلت آشوبه و با وجود معدهی خالیت از استرس چند باری توی مسیر بالا آوردی و حالا با رنگی زرد و رنجور و دلی آشوب پشت درب آهنین خونهش ایستادی اما جرعت در زدن نداری.
و مسبب تمام این تشویشها شخصیت متفاوت تهیونگه!
از ابتدا هم جذب اخلاق متفاوتش شدی اما حالا واکنش این پسر کم حرف و تنها، با اون چشمهای با جذبه و رفتار خشکش، نسبت به نطفهای که از خون اونه، تو رو میترسونه.
تا حالا سه بار باهاش رابطه داشتی و شش ماه بیشتر از رابطهتون نمیگذره اما اون با تمام سردی و بیتفاوتی ظاهریش نگاه گرمی به تو داشته و تو رو هزار برابر بیشتر از قبل دلباخته کرده.
اما این باعث نمیشه که از واکنشش نترسی!
دلت رو به دریا میزنی و با یک دنیا دلهره به آرومی تقهای به در رنگ پریدهش میزنی.
بعد از چند لحظهی پرتلاطم که آشوب دلت رو بیشتر میکرد، بلاخره در باز میشه و تهیونگ با یک رکابی گشاد و طوسی و یه شلوار مشکی توی چارچوب در ظاهر میشه.
اول نگاهش رو با گیجی روی لبهای سفید و چشمهای بیحالت، میگردونه و بعد همونطور که از جلوی در کنار میره تا وارد بشی اخم میکنه:
_ این چه وضعیه؟ مریض شدی؟
و بیهوا دستش رو روی پیشونی تویی که داری وارد خونهش میشی میذاره.
هنوز هم اخم داره و این چهرهی جدی و دقیقش حالت رو بدتر میکنه.
پس سری تکون میدی تا دستش عقب بره و از کنارش رد میشی:
_ نه. مریض نیستم.
خونهی نسبتا بزرگ و مستطیل شکلش، بجز یه حموم و دستشویی، هیچ اتاق و آشپزخونهای نداره.
دیوارهاش بلند و سیمانیان اما خرت و پرتای تهیونگ کل اون فضارو به صورت شلخته پر کرده.
نگاهت به تخت دونفرهی طوسی وسط اتاق میافته که تمام رابطههاتون رو شاهد بوده، اما سریع نگاهت رو میدزدی و برای شکستن نگاه خیره و دقیق تهیونگ روی مبل میشینی و مستاصل نگاهش میکنی:
_ میشه حرف بزنیم؟
تهیونگ که از نگاهش معلومه که هنوز به حال بدت واقفه، دستی به موهای بلند شدهش میکشه و سری به علامت مثبت تکون میده و همزمان از قهوه ساز گوشهی اتاقش، یه ماگت پر از قهوه پر میکنه و روی میزی که جلوی تو قرار داره میشینه و ماگت رو بین دستهای سفید و سردت میذاره.
نگاهت رو همچنان به زمین دادی و از خیره شدن توی چشمهای بازجویانه و نافذش خودداری میکنی.
اونقدر نزدیکت نشسته که زانوهاش به زانوهای تو برخورد میکنه و از این فاصله، خیرگی نگاهش بیشتر حس میشه.
صدای بمش بیهوا توی فضا میپیچه و تو رو میترسونه:
_ چیزی شده؟
وقتی برخلاف این نقاب سرد و خشکش، لحنش برای تو گرم و مهربونه دلت برای هزارمین بار ضعف میره و تو سرت رو بیشتر پایین میندازی.
اون به سکوتش ادامه میده اما همچنان متمرکز توعه و فقط بهت فرصت حرف زدن میده.
سنگینی فشاری که تمام روز روی قلبت حس میکردی، حالت رو بد میکنه و حالا این لحن محکم و مهربون تهیونگ، تو رو نازک نارنجیتر هم کرده.
بیاختیار اشکی از چشمت مستقیما روی زمین میچکه و صبر تهیونگ برای این سکوت تموم میشه.
سرت رو بلند میکنه تا مجبور بشی به چشمهاش نگاه کنی:
_ اتفاق بدی افتاده؟
اشکهات بیدلیل روی گونهت سر میخورن و سری تکون میدی:
_ نمیدونم!
اشکت رو با نگاهش تا پایین چکیدن از چونهت دنبال میکنه و اخمش غلیظتر میشه.
خودش رو جلوتر میکشه و زانوهاش، پاهات رو دربرمیگیرن.
دستهاش، روی دستهای تو میشینه و با لحنی نرم اما قاطعانه و محکم خطابت میکنه:
_ تا حرف نزنی چیزی حل نمیشه! پس تعریفش کن.
تمام جرئتت رو جمع میکنی و به چشمهای کشیده و کنکاشگرش نگاه میکنی.
قلبت میریزه اما دیگه راه برگشتی نداری:
_ از گفتنش به تو میترسم...
جا خوردن نامحسوس ته و بالا پریدن ابروهاش رو میبینی:
_ تو از من میترسی؟
برداشت اشتباهش تو رو هول میکنه پس سریع انکار میکنی:
_ نه! منظورم اینه از واکنشت به این مسئله نگرانم.
تهیونگ با اخمهایی که جزء جدا نشدنی چهرهش بودن، کمر صاف میکنه:
_ کسی اذیتت کرده؟ بهم بگو قول میدم زیاده روی نکنم.
کلافه و عصبی سری تکون میدی و دستهات رو عقب میکشی:
_ اه نه!
پاهات رو روی کاناپه میذاری و صورتت رو میپوشونی.
هیچ حدسی از واکنش تهیونگ نداری و فکر میکنی با این نگفتنها داری فقط شرایط رو بدتر و اون رو حساستر میکنی.
از خودت عصبی هستی و اگر تنها بودی قطعا جیغ میکشیدی.
پوف کلافهی تهیونگ رو میشنوی و میدونی عصبی شده اما اون صبورترین و آرومترین آدمیه که تو زندگیت میشناسی و میدونی اگر تا مرز جنون هم بره باز هم کنارت میشینه و سعی میکنه حالت رو بفهمه.
از جا بلند میشه:
_ میخوای بریم بیرون؟
میدونی زیاد از بودن توی مکانهای شلوغ خوشش نمیاد و تو هم حوصله و توان بیرون رفتن نداری پس با تکون دادن سرت مخالفت میکنی.
به سمت ضلع راست اتاقش که حکم آشپزخونه رو داره میره:
_ میرم یه چیزی بیارم بخوری تا بلکه قفل زبونت آروم آروم باز بشه...
سرت رو بلند میکنی و خیره به جای خالیش زمزمه میکنی:
_ نمیتونم چیزی بخورم!
بیتفاوت به راهش ادامه میده:
_ اینجا مجبوری بخوری...
لحنت محکمتر میشه:
_ من میخورم اما چیزی توی معدهم نمیمونه!
سر جاش متوقف میشه و به سمتت بر میگرده.
تو هم سر میچرخونی و نگاهش میکنی.
به آرومی از جا بلند میشی و با یک دنیا اضطراب رو به روش میایستی.
بیبی چکی که توی جیب عقب شلوار جینت فرو کردی، بیرون میاری و بیاینکه سر بلند کنی و به چشمهاش نگاه کنی، اون رو آروم توی دستهاش میذاری اما قبل از اینکه بذاری بفهمه چی توی دستشه، دستش رو میگیری:
_ تو میدونی که مامان من هنوزم از تو متنفره؟ اگر تو نخوای که بمونی من پشتم به هیچ چیز بند نیست ته...
اسمش رو با بغض میگی و دستت رو عقب میکشی.
تهیونگ هر لحظه گیجتر از قبل نگاهی به شئ توی دستهاش میندازه.
حتی میترسی که به چهرهش نگاه کنی.
میترسی که ببینی نگاه گرمش سرد میشه.
میترسی از ترسی که ممکنه توی چشمهاش بشینه.
آوای نامفهومی که از گلوش خارج میشه رو میشنوی و سر بلند میکنی.
با ناباوری نگاهی بین تو و شی توی دستهاش رد و بدل میکنه.
بالا و پایین رفتن سینهش رو میبینی و تمام وجودت چشم شده تا تک تک عکسالعملهاش رو ضبط کنی.
به آرومی و همچنان سردرگم دستش رو روی شونهت میذاره و با نگاهی که هیچ چیزی ازش معلوم نیست نجوا میکنه:
_ مطمئنی؟
بیاینکه نگاهت رو بگیری سری تکون میدی و همزمان محکم به سینهش کوبیده میشی و کمرت توسط بازوهاش قفل میشه.
آغوش سفت و سختش به یکباره تموم نگرانیها و حس و حال بدت رو ناپدید میکنه و همهی عضلاتت شل میشن.
میدونی آدمی نیست که احساساتش رو به زبون بیاره اما در عوض چشمهاش، لمسهاش و آغوشش، سنگ تموم میذارن!
صداش رو کنار گوشت میشنوی:
_ احمق!
و ثانیهای بعد روی دستهاش بلند میشی و تو که نمیخوای ضعف و گریه کردنت رو از خوشحالی ببینه سرت رو توی گردنش پنهان میکنی.
_حتی دیگه نمیتونم به خاطر همهی فکرای احمقانت تنبیهت کنم!
روی تخت میشینه و تو همچنان توی آغوشش هستی.
سرش رو به تاج تخت تکیه میده و آه خوشایندی از بین لبهاش آزاد میشه:
_ دیگه داشتم ناامید میشدم...
با گیجی نگاهش میکنی و اون با لبخندی که میدونی چقدر کمیابه ادامه میده:
_ توقع داشتم با رابطهی اول این اتفاق بیفته اما تا دفعهی سوم طول کشید!
با چشمهایی ناباور سرت رو از روی سینهش برمیداری:
_ تو...از قصد...
اما لبهات با حملهی غیرمنتظرهی اون قفل میشن. گرمی لبهاش، برای لبهای سرد و کم جونت خوشاینده و تنت گر میگیره.
بعد عقب میکشه و با فاصلهی کمی از چشمهات متوقف میشه و ابرویی با میندازه:
_ من تا نخوام هیچ اتفاقی نمیوفته بیبی!
گرمی انگشتان کشیدهش رو که از زیر پیرهنت خزیده و روی پوست شکمت حرکت میکنه رو حس میکنی و اون با همون لحن مطمئن ادامه میده:
_ فکر میکنی این بدون برنامه ریزی و اشتباهی بوجود اومده؟سخن نویسنده:
اینم یه اتک یهویی چون دیدم خیلی این موضوع رو برای جونگکوک دوست داشتید پس اینم ورژن تهیونگش...ولی میشه یه کمکی به ایوای بدبخت و گرفتارتون کنید؟😭😭😭
برای پایانامهم نیاز دارم که ۱۲۰ نفر پرسشنامهی شخصیت رو برام پر کنن و تا حالا فقط ۶۰ نفر این کار رو کردن...
میشه لطفاااا لطفااا هر زمان که فرصت و وقت کافی داشتید پرسشنامه رو برام پر کنید؟ ممکنه بیست دقیقه تا نیم ساعت وقتتون رو بگیره اما کمک خیلییییی بزرگی برای من میشه...
لینک پرسشنامه رو توی مسیج بردم گذاشتم. کلی دعاتون میکنم اگر پرش کنید😢💚
YOU ARE READING
BTS Sᴄᴇɴᴀʀɪᴏ
Fanfiction¤ ️وقتی کوکی که یه آیدلِ مشهورِ، میفهمه ازش حامله شدی... ¤ وقتی تهیونگ یه خونآشامه و تو معشوقهای که شیفته و دلباختهشی... ¤ وقتی جیمین با اعضا دعواش شده و اومده پیش تو تا آرومش کنی... ¤ وقتی از ناپدریت کتک خوردی و هوسوک متوجه میشه... ¤ وقتی اط...