Military service ( JK )

4K 351 29
                                    

دستت رو بین موهای خیست می‌بری و اونها رو به هم می‌ریزی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


دستت رو بین موهای خیست می‌بری و اونها رو به هم می‌ریزی.
با خستگی خمیر دندون رو روی مسواک صورتیت می‌زنی و اون رو گوشه‌ی لپت می‌ندازی.
مشت‌های ریزی به شونه‌ت می‌زنی تا کمی از کوفتگیش کم بشه.
از طلوع صبح تا اواسط شب مشغول به کار بودی و حالا نیاز تک تک سلول‌هات رو به لمس خنکی تختت حس می‌کنی.
با بی‌حالی مسواک رو توی دهنت می‌چرخونی و بعد از شستن صورتت از روشویی اتاقت بیرون میای.
برق اتاق رو خاموش می‌کنی و همونطور که به سمت تخت می‌ری با شنیدن صدایی به سمت در اتاقت می‌چرخی.
صدای رمز در بود!
انگار که کسی قصد وارد شدن داشت.
اما تو سه سالی می‌شد که تنها زندگی می‌کردی و از خانواده‌ت جدا شده بودی.
و کسی رو نداشتی که این موقع شب خونه‌ت بیاد!
تپش قلبت بالا میره.
زنگ خطر توی مغزت به صدا در میاد.
ترس به تمام سلول‌هات نفوذ می‌کنه.
با چشم‌هایی گرد شده اطرافت رو نگاه می‌کنی و سوهان ناخن و گوشی روی میز رو چنگ می‌زنی و به دیوار کنار در تکیه می‌زنی.
نفس‌هات از وحشت صدادار شدن، پس جلوی دهنت رو محکم می‌گیری.
در باز می‌شه و تو کم مونده گریه‌ت بگیره.
سریع قفل گوشیت رو می‌زنی و با انگشتای لرزونت شروع به گرفتن شماره‌‌ پلیس می‌کنی.
اما وقتی سایه‌ی کسی رو توی چهارچوب در اتاقت می‌بینی، سوهان ناخن رو محکم توی دستت فشار می‌دی.
چکمه‌های مشکیش که وارد اتاق شدن، جیغی می‌کشی و به سمتش حمله می‌کنی!
هیچ نقشه‌ی ذهنی نداشتی و برای حرکتت هم هیچ هدفی نداشتی!
فقط می‌دونستی باید یه جوری از خونه خارج بشی.
اما به محض هجوم به سمت اون غریبه، مچ دست‌هات توی دست‌هاش قفل می‌شن.
می‌خوای دست‌هات رو رها کنی اما حلقه‌ی دست‌هاش باز نشدنی بودن!
سوهان ناخن و گوشی از دستت میفتن.
جیغت از سر ترس و عجزه...
با تمام توان تقلا می‌کنی و فریاد می‌زنی و اصلا به حرف‌های نامفهوم اون توجهی نمی‌کنی.
فضا تاریک بود و تو بجز یه هیبت سیاه، چیزی نمی‌دیدی.
اما وقتی تو رو بین دست‌هاش چرخوند و از پشت نگه‌ت داشت، نفست توی سینه حبس شد.
کارت رو تموم شده می‌دیدی.
از وحشت به گریه افتاده بودی اما دستش به دهنت چنگ زد و صدای کمک خواستنت رو خفه کرد.
بازوهای محکمش دور شکم و دست‌هات قفل شده بود و پاهات از زمین فاصله گرفته بودن.
صدای نفس‌های خندونش رو کنار گوشت شنیدی و زمزمه‌ی نجوا گونه‌ش شوکه‌ت کرد.
لب‌هاش رو به گوشت چسبونده بود:
_ منم...من.‌‌..وحشی کوچولو!
و بعد گازی از لاله‌ی گوشت گرفت.
پاهات بی‌حرکت و معلق موندن.
اشک مبهوتت توی چشم‌هات خشک شد و به یکباره ساکت شده بودی.
کمی خم شد و پاهات به زمین رسید.
حصار محکم بازوش شل شد و تو بهت زده چرخیدی.
با صدای تیکی، اتاق روشن شد و نگاه تو به چشم‌هاش خشک شد!
اون برگشته بود...
بعد از یک سال دوری!
جونگ‌کوک خم شد و سوهان ناخن رو از رو زمین برداشت و پوزخندی زد:
_ واقعا؟! اگر یه شب یه غریبه بیاد تو خونه‌ت این وسیله‌ی دفاعیته؟!
سری از تاسف تکون داد:
_ فکر کنم با این وضعیت بهتر باشه بقیه عمرم رو پیش تو نگهبانی بدم!
اون حرف می‌زد اما چشم‌های دلتنگت تو بی‌توجه توی نگاه خندونش می‌چرخید.
پوستش آفتاب سوخته شده بود و موهای کوتاهش بدجوری مردونه‌ش کرده بود‌.
هنوز همون لباس ارتشی به تنش بود و مشخص بود اول اومده تا تو رو ببینه و حالا با یه لبخند دلتنگ بهت نگاه می‌کرد.
بی‌اراده ابروهات درهم رفت و چونه‌ت از بغض لرزید.
مشت محکمی توی شکم سفتش زدی که دادش بلند شد.
اما هنوز هم بلند بلند می‌خندید.
گریه‌ت گرفته بود و بین مشت‌های ضعیف و نمادینت گله می‌کردی:
_ جئون جونگ‌کوک عوضی! می‌فهمی بی‌خبری چقدر سخته آره؟ من هر روز و هر شب خدا منتظر یه پیام و زنگ از طرف تو بودم.
هلش می‌دی و اون فقط با یه لبخند محو نگاهت می‌کنه:
_ از آخرین مرخصی که گرفتی یک سال می‌گذره. دیگه داشت باورم می‌شد من رو فراموش کردی. من حتی کلی کابوس می‌دیدم...
اونقدر عقب می‌ره و اونقدر جلو می‌ری که به دیوار می‌خوره.
_ اونقدر دلم برات تنگ‌ شده بود که...
پیشونیت رو روی سینه‌ش می‌ذاری و وقتی می‌بینه بلاخره ساکت شدی، با آه دلتنگ و آسوده‌ای محکم بغلت می‌کنه:
_ چقدر دلم برای همین وحشی بازی‌هات تنگ شده بود.
دستش لابه‌لای موهای نم‌دارت فرو می‌ره و بوسه‌ی کوتاهی روشون می‌زنه و دلداریت میده:
_ خودت میدونی که اونجا منطقه‌ی امنیتیه بیبی! من هیچ راه ارتباطی برای تماس گرفتن نداشتم. فکر می‌کنی برای من سخت نبود؟
جوابش رو نمی‌دی چون می‌دونی حق با اونه. اما از آغوشش هم خودتو جدا نمی‌کنی.
نفس‌های عمیقی که توی موهات می‌کشید حالت رو جا میاورد. چقدر دلتنگ این عادتش بودی.
بینیت رو بالا می‌کشی.
کمی عقب می‌ره و سرش رو به سمت صورتت کج می‌کنه:
_ داری گریه می‌کنی؟
خواستی دوباره توی بغلش بری و صورتت رو بین لباس ارتشیش مخفی کنی ولی شونه‌هات رو می‌گیره و تو رو از بغلش بیرون می‌کشه.
توی صورتت خم می‌شه و به اشک‌هات که از خوشحالی و دلتنگی دونه دونه پایین می‌چکیدن نگاه می‌کنه.
صورتت رو قاب می‌گیره و با انگشت‌های شستش گونه‌هات رو پاک می‌کنه:
_ هی سویتی! من دیگه برگشتم...
صورتت رو با دست‌هات می‌پوشونی و اون دوباره می‌خنده.
بوسه‌ای روی دستت می‌شینه و تو دستت رو آروم پایین می‌ندازی.
چشم‌هاش هم تراز چشم‌هات بود.
شستش رو نوازش‌وار به لب پایینت کشید:
_ ولی من انتظار یه استقبال گرم‌تر رو داشتم! نه اینکه با یه صلاح سرد و خطرناک بهم حمله بشه..
با احساس نگاه تیزش به لب‌هات، دوباره لگد محکمی به ساق پاش می‌زنی که برعکس، پای خودت درد می‌گیره و با ناله روی زمین میوفتی.
از درد لبت رو گاز می‌گیری و اون همچنان بهت می‌خنده.
روی دوپاش می‌شینه و چتری‌های پیشونیت رو به هم می‌ریزه:
_ با من مهربون باش بیبی وگرنه خودت بیشتر آسیب می‌بینی...
مچ پات رو نوازش کرد:
_ هیچوقت دیگه جنگ تن به تن با من رو امتحان نکن کوچولو...
نگاه تیز و پر حرصی به چشم‌های خندونش انداختی.
تو یه حرکت به سمتش هجوم بردی که تعادلش رو از دست داد و از پشت روی زمین افتاد.
سریع روی شکمش نشستی و لب‌هاش رو شکار کردی‌.
محکم و پر حرص لب هاش رو توی دهنت می‌کشیدی و دندون‌هات رو بیکار نمی‌ذاشتی.
انگار از شوک در اومده باشه، دستش باسنت رو چنگ‌ زد و دست دیگه‌ش پشت گردنت نشست.
تندتر و حریص تر از تو بوسه رو پیش برد.
تو یه حرکت جاتون رو عوض کرد اما حواسش بود سرت آروم روی زمین بیاد.
مثل دو تا تشنه‌ی از آب دور مونده، برای بوسیدن هم ولع می‌زدین و تو آوای خوشایند کوکی رو بین بوسه‌هاتون می‌شنیدی.
بلاخره سوزش ریه‌هاتون باعث شد از هم دل بکنید و جونگ‌کوک همونطور که لب پایینت رو بین لب‌هاش قفل کرده بود عقب کشید.
سرش بلافاصله توی گردنت فرو رفت و صدای نفس زدن‌هاتون توی اتاق پیچید.
صدای خمارش به همراه نفس‌های گرمش به گوشت خورد:
_ چطور تونستم دو سال بدون تو رو تحمل کنم؟
و همزمان انگشت‌هاش لب‌هات رو لمس می‌کردن و گردنت زیر مکش لب‌هاش می‌سوخت.
مست از بوسه‌های داغش خندیدی:
_ پس هیچوقت حرف از جنگ تن به تن نزن وقتی اینقدر معتاد این جنگی هستی که همیشه تهش تسلیمی...!

BTS SᴄᴇɴᴀʀɪᴏWhere stories live. Discover now