The Traitor lips ( Jhope )

1.6K 194 34
                                    

روی کاناپه و جلوی تلوزیون نشسته بودی

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


روی کاناپه و جلوی تلوزیون نشسته بودی.
مدام پات رو تکون می‌دادی و یک لحظه هم نمی‌تونستی رو اتفاقات سریال مورد علاقه‌ت تمرکز کنی!
مدام پیام هوسوک توی ذهنت می‌چرخید:
"شب خونه نمیام"
محکم کنترل توی دستت رو روی کاناپه‌ی کنارت می‌کوبی و جیغی از کلافگی می‌زنی.
لباس می‌پوشی و از خونه بیرون می‌ری.
می‌دونی برای چی خونه نیومده!
تو هم از پیشش رفتن دودل بودی. اما دلت توی خونه موندن رو طاقت نمی‌آورد.
باید باهاش حرف می‌زدی.
مهم نبود بحثتون چطور پیش بره!
تو اشتباه کرده بودی و قطعا فکر کردن به چشم‌های عصبی هوسوک هم تنت رو می‌لرزوند.
توی تاکسی نشسته و در راه رسیدن به سالن تمرین بودی.
اون همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی و کلافگی با رقص خودش رو سرگرم می‌کرد.
بارون شروع به باریدن کرده بود و هر لحظه تندتر می‌شد.
و تو خیره به شیشه‌ی بارون خورده‌ی ماشین، توی افکارت غرق بودی!
انگار نقش اخم‌های مبهوت هوسوک رو روی شیشه می‌دیدی.
با به یاد آوردن نگاه بهت زده‌ش وقتی شایعه‌ی نامزدی تو و رئیس شرکتت رو خوند، آهی کشیدی و چشم‌هات رو بستی!
اون فقط ناباورانه، بهت خیره شده بود و تو هم ذهنت برای هر توضیحی خالی شده بود.
دیدی رگ‌های دستش از مشت شدن انگشت‌هاش بیرون زد.
نفس‌هاش سنگین و تند شد و چشم‌هاش طوری طوفانی شده بود که می‌تونستی انتظار سیلی زدن رو ازش داشته باشی!
می‌دونستی روی رئیست از هر کسی حساس‌تر بود!
یه جورایی خط قرمزش شده بود اما تو هم از این همه درجا زدن توی کارت خسته شده بودی.
می‌دونستی توی اون شرکت لعنتی فقط به خاطر اینکه درخواست‌های رئیست رو پس می‌زدی و علاقه‌ش رو نادیده می‌گرفتی، ترفیع نمی‌گرفتی!
تو فقط تصمیم گرفتی نرم‌تر پیش بری تا بتونی از اون موقعیت پایین و خسته کننده فاصله بگیری.
قبول چند بار ناهار خوردن و حرف زدن توی اتاقش چیزی نبود که بتونی هوسوک رو در جریانش بذاری.
اون درکت نمی‌کرد.
البته تو هم از اینکه اون از این قضایا بویی ببره وحشت داشتی!
اون نمی‌دونست نیت تو چیه و همه چیز بوی خیانت می‌داد و تو فقط امیدوار بودی بتونی رئیست رو نرم کنی تا فقط اسم تو رو به لیست ارائه دهندگان پروژه‌ی بزرگ شرکت اضافه کنه.
این می‌تونست یه معجزه توی شغلت باشه!
اما این شایعه و عکس‌هایی که از تو و وارث جوون بزرگ‌ترین شرکت تجاری کره پخش شده بود همه چیز رو خراب کرد.
تو نمی‌تونستی رابطه‌ت رو با هوسوک فاش کنی!
تقریبا از قرار شما هیچکس بجز برادر بزرگت خبر نداشت.
و تو حالا توی منجلاب بدی گیر افتاده بودی.
عذاب وجدان راحتت نمی‌ذاشت اما شناختی که از هوسوک عصبانی داشتی بیشتر باعث میشد قلبت از ترس به تپش بیوفته‌.
جلوی سالن مخصوص رقص پیاده شدی.
آسمون بم و مبهم غرش می‌کرد.
از رعد و برق و صدای وحشتناک آسمون می‌ترسیدی پس سریع داخل سالن شدی.
آشوب بدی به دلت افتاده بود.
اما باید بهش توضیح می‌دادی.
نمی‌خواستی شرایط از اینی که هست بد‌تر بشه.
صدای آهنگ از سالن رقص به گوشت می‌رسید‌.
دیدیش که با آهنگ تندی با سرعت می‌رقصید.
یه سویشرت مشکی به تن داشت و کلاهش رو روی سرش انداخته بود.
به آرومی وارد می‌شی و اون از بین چتری‌های خیس و از پس کلاه سوییشرتش تو رو از توی آیینه می‌بینه.
همونطور که نگاه تیزش که کم کم عصبی می‌شد از آینه روی تو بود، حرکاتش کند‌تر شدن و اون در نهایت به سمت ضبط رفت و روی دکمه‌ی پخشش کوبید و به سمتت برگشت.
نفس نفس می‌زد و با اخمی درهم و لحنی کاملا جدی و سرد تشر زد:
_ برای چی اومدی؟
نگاه پشیمونت رو به چشم‌هاش دوختی و با لحن آرومی گفتی:
_ باید باهات حرف...
فریادش توی سالن پیچید و تو از ترس تکونی خوردی:
_ برو بیرون‌...
به سمتت اومد و سینه به سینه‌ت با لحنی که از خشم می‌لرزید به در اشاره کرد:
_ به نفعته امشب جلوی چشمم نباشی. برو...
نگاه دمغ و لجبازت رو به چشم‌هاش دوختی:
_ نمیرم! باید همین امشب حلش کنیم.
بازوت رو محکم چنگ زد و تو از فشرده شدن ماهیچه‌هات زیر انگشتای عصبیش آه دردناکی کشیدی که نشنید. و فقط با چشم‌هایی که خط و نشون می‌کشیدن و لحنی پر از تهدید غرید:
_ حلش که حتما می‌کنیم. ولی نه الان!
بازوت رو به عقب هل میده و با کلافگی تکرار می‌کنه:
_ جلوی چشمم نباش. برو...
اشک به چشم‌هات میدوه و داد می‌زنی:
_ واسه چی نمی‌ذاری حرف بزنم؟ مشکلمون دقیقا همین بی‌منطق بودنته! وقتی درکی نداری که بتونم باهات از همه چیز بگم!
هوسوک دندون‌هاش رو به‌هم چفت می‌کنه و نگاه براق و قدمی که به سمتت برداشت کافی بود تا تو از ترس قالب تهی کنی ولی سعی کردی ظاهرت رو حفظ کنی هر چند فریاد بلند و عصبیش تقریبا لرز رو به تنت انداخت.
محکم بازوهات رو چنگ زد و نعره کشید:
_ چیو درک کنم؟ لاس زدنات با اون پسره‌ی عوضی رو؟ قرارهای یواشکیتون توی کافه‌ها و رستورانا رو؟ اونجاهارو تونستن عکس بگیرن مچتون رو بشه. ولی کدوم دوربینی می‌تونه از اتاق رئیس عوضی‌تر از خودت عکس بگیره بفهمیم اون تو چه خبر بوده؟ ها؟
جوری توی صورتت فریاد کشید که چشم‌هات رو بستی و کم مونده بود به گریه بیفتی.
عصبی ولت کرد و جای انگشت‌هاش روی بازوهات داغ شدن و شروع به درد کردن.
نفس‌هاش عصبی بودن و اون کلافه دور خودش می‌چرخید و مدام دستی به صورت و موهاش می‌کشید.
بعد دوباره به سمتت اومد که از ترس عقب رفتی و با لحنی خشمگین غرید:
_ گفتم امشب عقلم سرجاش نیست برو تا کاری نکردم که بعدا پشیمون بشیم!
می‌دونستی نباید باهاش بحث کنی.
صورتش برافروخته بود و حالش اصلا رو به راه نبود.
به خاطر افکاری که داشت آزارش می‌داد عذاب وجدان داشتی.
گریه‌ت گرفته بود و نگاه درمانده‌ت رو به چشم‌های سرخ و منتظرش دوختی و با صدایی تحلیل رفته گفتی:
_ چه کاری؟! می‌ترسی دست روم بلند کنی؟!
با دادی بلندتر از قبل جوابت رو داد:
_ آررره! اگر بازم جلوی چشمم بمونی تضمین نمی‌کنم لبای هرز رفته‌ت رو مهمون یه سیلی نکنم!
بین گریه اخم می‌کنی.
ذهنش داشت تا کجاها می‌رفت؟
با ناباوری زمزمه می‌کنی:
_ تو...واقعا فکر می‌کنی...تو فکر می‌کنی من هرزم؟!
و نگاه سنگین و مبهوتت رو به چشم‌هاش دوختی‌. اخم‌های تو هم تشدید شده بود.
اما هوسوک کلافه تو رو نادیده گرفت و به سمت بارونیش که گوشه‌ی سالن افتاده بود رفت اما تو سریع به سمتش رفتی بازوش رو چنگ زدی و به سمت خودت چرخوندی.
با نگاهی خشمگین، توی چشم‌های قرمزش غرق شدی و با لحنی ناباور و دلخور غریدی:
_ وایسا تو چشمام نگاه کن و فقط یه بار دیگه حرفتو بزن!
اخم کرد اما لحنش برخلاف قبل آروم‌تر بود:
_ توقع داری چی ازم بشنوی؟ وقتی می‌فهمی تمام مدت دوست دخترت با رئیس عوضیش ریخته رو هم!؟ دختری که همه جوره پاش وایسادی. با وجود همه‌ی ریسکاش، همه‌ی نهی‌هاش بازم انتخابش کردی؟ تو جای من باشی چه غلطی می‌کنی؟
اشک توی چشم‌هات دوید. حس می‌کردی بهت ظلم شده اما خوب می‌دونستی باعث و بانی این افکار هرز خودتی! پس بازوی هوسوک رو گرفتی و با لحن نرم‌تری توضیح دادی:
_ من اشتباه کردم. می‌دونم! اما نذاشتم حتی انگشتش بهم بخوره. من فقط می‌خواستم توجه‌ش رو جلب کنم تا اینقدر جلوی ترقیم رو نگیره!
باهام لج کرده بود. من فقط در حد یه رابطه‌ی دوستانه جلو رفتم. حاضرم قسم بخورم تمام لحظاتی که باهاش بودم فقط به همین نیت بود.
بازوش رو رها می‌کنی و سرت رو تکون می‌دی:
_ حق نداری راجب عشقم به خودت شک کنی! من کم پیشنهاد رابطه نداشتم. خودتم خوب می‌دونی. اما توی قلب من حتی وارث بزرگ‌ترین شرکت تجاری کشورم نمی‌تونه با تو رقابت کنه!
می‌تونستی ببینی قهوه‌ای چشم‌هاش آروم شدن!
اما هنوزم دلگیر بود:
_ تو حتی حق نداشتی بهش بخندی! حق نداشتی با عشوه اومدن و گرم گرفتن باهاش به هر کوفتی که می‌خواستی برسی...من هیچوقت ازت نخواستم از اون شرکت لعنتی بیای بیرون. هیچوقت به خودم حق ندادم راجب کارت تصمیمی بگیرم اما تو خوب می‌دونستی چقدر از نگاه‌های رئیست بدم میاد. می‌دونستی روش حساسم ولی بازم باهاش گرم گرفتی و ارتقا گرفتن هم مزخزف‌ترین بهونه و دلیلیه که واسه من میاری!
نگاه جدیش رو ازت می‌گیره و از کنارت رد می‌شه اما همزمان صدای بلندی توی ساختمون می‌پیچه و دیوارها از غرش بلند آسمون می‌لرزن و برق‌ها میره!
از ترس جیغی می‌زنی و نگاه گرد و وحشت زده‌ت رو توی تاریکی می‌چرخونی.
بی‌اراده دست‌هات برای پیدا کردن هوسوک توی هوا به حرکت در میان.
و زیر لب با صدایی ترسیده زمزمه می‌کنی:
_ کجایی؟!
صدای همچنان جدیش رو از کنارت می‌شنوی:
_ اینجا...
سریع به سمتش می‌چرخی و با قدم‌های محتاطی حرکت می‌کنی.
وقتی دستت به پیرهنش می‌خوره سریع بازوش رو می‌گیری.
تاریکی مطلق نفست رو بند میاورد.
با حرکت کردنش محکم‌تر چسبیدیش و با صدای لرزون از عجز و ترس نالیدی:
_ کجا میری؟
با لحنی سرد جواب میده:
_ تو بمون. میرم گوشیمو از استدیو ضبط بیارم.
دو دستی بازوش رو چنگ می‌زنی:
_ نه نه منم میام...
دوباره صدای بلندی توی ساختمون می پیچه و مثل آوار شدن یه برج بزرگ دیوار‌ها رو می‌لرزونه‌.
هینی می‌کشی و پیشونیت رو به بازوش فشار می‌دی و محکم چشم‌هات رو می‌بندی.
انگار تنشِ لحظاتی پیش رو فراموش کرده بودی و طبق غریزه و عادت فقط به پیرهنش چنگ زده بودی تا حس بودنش ترست رو کم کنه.
و اون هم برخلاف همیشه آغوشش رو برات باز نمی‌کرد.
فقط تونستی صدای آهش رو بشنوی.
دستت دور کمرش لغزید و بغلش کردی.
با صدای لرزون از بغض نجوا کردی:
_ ببخشید...من فقط سعی کردم از توجه‌ش به خودم سواستفاده کنم. فقط می‌خواستم برای رسیدن به موقعیت ایده آلم یه کاری بکنم. حتی نمی‌تونم یه لحظه بغل کردنت رو به تمام زندگیش بفروشم...می‌دونم نباید مخفیانه باهاش بیرون می‌رفتم. ولی حاضرم قسم بخورم کوچک‌ترین حرکتی نکردم که بشه اسمش رو خیانت گذاشت!
هوسوک سکوت کرده بود. و فقط صدای بارون شدیدی که از بیرون میومد سکوتتون رو می‌شکست.
دیگه داشتی از بخشیدنت ناامید می‌شدی که دست‌هاش دور کمرت گره شد.
و صدای آروم اما همچنان محکمش رو شنیدی:
_ مهم نیست باهام چیکار می‌کنی. من بازم نمی‌تونم جلو عشقم به تو رو بگیرم! برای همین نمی‌تونم بغلت نکنم. ولی این به این معنی نیست که این کارت فراموش می‌شه...هنوزم ازت عصبیم. و ما هنوزم چیزی رو حل نکردیم! فهمیدی؟
لبخندی می‌زنی و فقط سرت رو بیشتر به سینه‌ش فشار میدی و اون هم متقابلا آغوشش رو تنگ‌تر می‌کنه.
و تو خوب می‌دونی نرم کردن هوسوک قطعا به این راحتی‌ها نخواهد بود...

سخن نویسنده:
ممنون از حمایت و توجهتون به این بوک🌱💚

BTS SᴄᴇɴᴀʀɪᴏDonde viven las historias. Descúbrelo ahora