¤ ️وقتی کوکی که یه آیدلِ مشهورِ، میفهمه ازش حامله شدی...
¤ وقتی تهیونگ یه خونآشامه و تو معشوقهای که شیفته و دلباختهشی...
¤ وقتی جیمین با اعضا دعواش شده و اومده پیش تو تا آرومش کنی...
¤ وقتی از ناپدریت کتک خوردی و هوسوک متوجه میشه...
¤ وقتی اط...
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
_ حق نداری برای هیچکس اونجور که برای من مطیعی، مطیع باشی! این رو هزار بار بهت گفتم. _ چون به هر حال، شبهات رو با من میگذرونی. اگر باب میلم رفتار نکنی همه چی برای خودت سخت میشه . . . دستهات رو توی هم گره کرده بودی و با سری پایین، مشغول قدم زدن توی حیاط مدرسه بودی. توی محیطهای شلوغ، مدل راه رفتنت همیشه همینطور بود! نگاهت از نوک کفشهات برداشته نمیشد. و همینطور دستهای مضطرب و قلاب شدهت گرهشون از هم باز نمیشدن. میگفتن جمع هراسی داری! ولی تو فقط وقتی توجه زیادی روی خودت حس میکردی حالت بد میشد. دست خودت نبود. مشکلی بود که نمیتونستی باهاش کنار بیای. میدونستی خیلی مسخرهست ولی بدنت به نگاههای خیرهای که روش حرکت میکرد و یا توی چشمهات قفل میشد، واکنش نشون میداد. نفست تنگ میشد و در حالات وخیمتر هوشیاریت رو از دست میدادی. دقیقا به خاطر همین مشکل غیرطبیعی و مضحکت مجبور شدی مدرسهی قبلیت رو عوض کنی. چون اونا فهمیده بودن نقطه ضعفت چیه و جایی پشت دیوار مدرسه، درست وقتی که ریههات نفس کم آورده بود، همکلاسیها و هم مدرسهایهای بیخیالت شونهت رو به سمت همدیگه هول میدادن و حلقهی جمعیتشون رو دورت تنگتر میکردن! تک تک واکنشهای بدنت رو به یادآوردی. سرگیجه، حالت تهوع، لرزش زانوها، نفسهای سنگین. و وقتی که برای چندمین بار تو رو بین خودشون پاس کاری میکردن روی زمین افتادی و چشمهات سیاهی رفت. اما از بین اون سیاهی، دیدی که قسمتی از جمعیت از هم باز شد. شاید کسی اونها رو عقب کشید. هجوم اکسیژن و نور رو از زیر دست و پاشون حس میکردی. صدای دعواشون رو شنیدی. و صدای جیغ دخترها و فوحش پسرها که با نارضایتی صحنه رو ترک میکردن. روی زمین نشسته بودی و دستهات تکیهگاه بدنت بودن. کمی بعد همه چیز توی سکوت فرو رفت. میفهمیدی دیگه کسی نگاهت نمیکنه بجز یه جفت چشم! یکی از زانوهاش، رو به روی تو روی زمین نشست. سرت پایین افتاده بود و موهای مشکیت دور تا دور صورتت آویزون بود. دستی از بین پردهی موهای مشکیت عبور کرده و چونهت رو گرفت و به آرومی سرت رو بلند کرد: _ ببینم اینجا چی داریم؟ صداش اونقدر آروم بود که حس بدی نداشته باشی. اگر اون نمیاومد حتما کارت همین جا، پشت دیوار نحس مدرسهت تموم شده بود. سرت رو بلند کردی. نگاه تارت درست نمیدید اما متوجه شدی یونیفرم غریبهای به تن داره! انگار برای یه مدرسهی دیگه بود. این خیلی خوب بود، چون تو دیگه از هیولاهایی که لباس زرشکی مدرسهت رو به تن داشتن متنفر بودی. بهش جوابی ندادی. حتی نتونستی تشکر کنی. فقط نگاهش کردی. لبخند نرم و کجی به لبهاش نشسته بود و یونیفرم سفیدش بدجوری میدرخشید. موهای بلوندش فرق باز بودن و زخم کهنهای کنار ابروش جا خشک کرده بود. نگاهش خیره بود، پس چشمهات رو ازش گرفتی. سرش رو آروم کج کرد و برخلاف چهرهش صدای خشدار و بمش به گوشت رسید: _ اگر نمیخوای زیر دست و پا له بشی پس نگاهت رو از هیچکس ندزد. چون به همه میفهمونی ضعیفی! و لبخند کجش گسترش پیدا کرد و تو همونطور که محو لبهای تمیز و باریکش بودی، زمان رو گم کردی و حتی متوجه نشدی اون کی بود و کِی رفت! اما اون آخرین ملاقاتتون نبود، وقتی که توی مدرسهی جدیدت صورت آشناش رو دیدی که با چند زخم جدید روی صورتش، به همراه دو نفری که مثل نوچه پشتش راه میاومدن، از کنار کمدها عبور میکرد. هنوز هم به یاد داشتی که چطور گونههات سرخ شدن وقتی اون از کنارت رد شد و با دیدنت ابرویی از تعجب بالا انداخت.