¤ ️وقتی کوکی که یه آیدلِ مشهورِ، میفهمه ازش حامله شدی...
¤ وقتی تهیونگ یه خونآشامه و تو معشوقهای که شیفته و دلباختهشی...
¤ وقتی جیمین با اعضا دعواش شده و اومده پیش تو تا آرومش کنی...
¤ وقتی از ناپدریت کتک خوردی و هوسوک متوجه میشه...
¤ وقتی اط...
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
+ اون لحظهای که تصمیم بگیری با من باشی، قسم میخورم حتی جرعت نمیکنه انگشتش به تو برسه! _ اون لحظهای که همچین تصمیمی بگیره، جنازهش رو پشت در اتاقت پیدا میکنی... . . . رو به روی آینه نشستی. و موهای کوتاهت رو شونه میکنی. نگاهت روی میز رو به روت میچرخه. نه خبری از لاکهای رنگارنگ هست نه طیفی از رژ لبها! فقط چند عطر سرد و تلخ مردونه و یه کرم مخصوص شیو. عجیب هم نبود. چون اینجا اتاق تو نیست! اینجا هیچی برای تو نیست. همه چیز متعلق به اونه! حتی تو... احمقانهست ولی جایی در اعماق قلبت، بعد از کنار زدن ترسها و اجبارهایی که تو رو مجبور به سکوت و سازش کرده، یه قسمتی از تو به این زندانی بودن راضیه! یقهی پیرهن مردونهش که توی تنته روی شونههای لختت افتاده. پس اون رو صاف میکنی و یه دکمه دیگهش رو هم میبندی. بلند میشی و به سمت پنجره میری. پردهی حریر و سفید رنگ رو کنار میزنی. با حسرت به سرسبزی رو به روت خیره میشی. محوطهی رو به روی عمارت، درست مثل بهشت طراحی شده. استخر طویلی که مثل یه رودخونهی مصنوعی با کاشیهای آبی، لابهلای بیدها و رزهای سفید و قرمز پیچیده و سبزی درختها و چمنها بدجوری دلت رو برده. پنجره رو باز میکنی و همزمان نسیم خنکی موهات رو تکون میده. زانوت رو روی طاقچهی جلوی پنجره میذاری و سعی میکنی خودت رو بالا بکشی و موفق میشی. حسرته فقط پنج دقیقه قدم زدن توی اون بهشت ساختگی به دلت بود اما هیچوقت اجازهی بیرون رفتن از این اتاق رو نداشتی! پسر بزرگ این عمارت قوانین سختی برای تو داشت... خدمتکار درجه سومی که وظیفهش از نظافت و رسیدگی به کارها گذشته بود و حکم معشوقهها رو داشت. اما تهیونگ جور دیگهای باهات رفتار میکرد. نه سرد بود نه گرم! نه مهربون، نه بیرحم! نه پاک، نه هوس باز! نه مثل یه ارباب و نه مثل یه دوست... ضد و نقیض و مبهم! _ همچین دختر زیبایی رو کجای این عمارت قایم کرده بودید که من ندیدمش؟! با شنیدن صدای جا افتاده و مردونهای، با ترس برمیگردی و مرد میانسالی که دست در جیب، کنار پنجره ایستاده بود رو میبینی. چشمهای کشیده و جذابش، لبهای خوش فرم و موهای جو گندمیش چهرهی جا افتادهتری از تهیونگ بود. میدونستی کارت تمومه! اگر تهیونگ میفهمید حتما تو رو میکشت. اون روی قانون اولش بدجوری حساس بود. طبق اون تو حق نداشتی با هیچکس حرف بزنی و یا از اتاقش خارج بشی! چه خدمتکار چه نگهبان چه دوستاش! اما حالا کسی رو به روی تو ایستاده بود که از هر سهی اونها برای تهیونگ منفورتر بود! و تو علاوه بر شکستن قانون اولش داشتی خط قرمزش رو هم رد میکردی! یعنی ملاقات با پدرش... مرد میانسالی که یک لحظه هم از برانداز کردن تو دست بر نمیداره، چشمهاش رو روی بدنت میچرخوند: _ تو کی هستی؟! وقتی بجز نگاهی ترسیده و شوکه، ازت جوابی نمیگیره شروع به حدس زدن میکنه: _ دوست دختر تهیونگی؟ کمی به سر و وضعت نگاه میکنه: _ اممم البته بیشتر به ظاهرت میاد که معشوقهش باشی! و با گفتن این حرف، بلند زیر خنده میزنه و تو از صدای بلند قهقههاش به خودت میلرزی. _ پس اون حرومزاده هم بلد شده چطور از شماها استفاده کنه ها؟! نگاه براقش رو به پاهای برهنه و پوست گندم گونت میندازه: _ سلیقهی خوبش رو از خودم به ارث برده! با زمین افتادن چیزی با ترس به عقب برمیگردی. تهیونگ رو میبینی که کیف باشگاهش رو کنار در به زمین زده بود و با نگاه ترسناکی به سمتت میاومد. رنگت پرید و با ترس، سعی کردی از لب پنجره پایین بیای و پرده رو بکشی. اما پدر تهیونگ تقلای تو رو دید و با ابروهایی بالا پریده، مچ دستت رو محکم گرفت: _ چرا انقدر هول کردی؟! تهیونگ با شنیدن صدای آشنایی سرجاش ایستاد. نگاه مرددت به چشمهای برزخی و فک منقبض شدهش دوخته شد. توی بد شرایطی گیر افتاده بودی. خواستی دستت رو از حصار دست پدرش بیرون بکشی و پشت تهیونگ پنهان بشی اما فایدهای نداشت. تهیونگ با قدمهای سنگینی به سمت پنجره اومد و با اخم به صاحب کم پیدای عمارت نگاه کرد. رئیس کیم بزرگ، نیشخندی به پسرش زد: _ آخرین باری که اینجا بودم به عروسک بازی عادت نداشتی! تهیونگ نگاه تیزی به دست زندانی شدهی تو توی مشت پدرش انداخت و با خونسردیه ظاهری طعنه زد: _ تو که همیشه از زنای قد بلند و خوش هیکل و جا افتاده خوشت میاومد! نمیدونستم به دختربچهها هم چشم داری... رئیس کیم، قهقه بلندی سر داد و دست تو رو رها کرد. جرعت سر بلند کردن نداشتی. فقط سریع از پنجره پایین اومدی و پشت شونهی تهیونگ ایستادی. میدونستی به محض بسته شدن پنجره، عاقبت خوشی در انتظارت نیست. اما باز هم ترجیح میدادی از نگاههای تیز و کثیف پدر به پسر عصبانی و ترسناکش پناه ببری! رئیس کیم دست در جیب برد و با لحنی که هنوز در اون اثری از خنده بود گفت: _ قبولش سخته ولی انگار سلیقهی تو از منم بهتره پسر! و بعد کمی متمایل شد تا تو رو از پشت شونههای تهیونگ بهتر ببینه اما تو خودت رو بیشتر پنهان کردی. نیشخندی به لبهاش نشست: _ شرط میبندم هنوز این دختر رو باکره نگه داشتی درسته؟! تنت با شنیدن حرفش یخ کرد. انگشتهای گره شدهی تهیونگ که هر لحظه بیشتر توی هم میپیچیدن، توجهت رو جلب کرد: _ هنوز مثل تو به کثافت کاری عادت نکردم! رئیس کیم تک خندهای زد و قدمی به پنجره نزدیک شد و با لحن کثیفی گفت: _ خودت هیچی، چرا نمیذاری اون لذتش رو ببره؟! بعد کمی متمایل شد و تو رو خطاب قرار داد: _ حیف که دیر پیدات کردم. وگرنه میتونستم بهت نشون بدم زندگی یعنی چی! تهیونگ پوزخند پر حرص و صداداری زد: _ دلزده نشدی؟ از اینکه به این همه زن زندگی رو نشون دادی؟ رئیس کیم لبخند پر معنی زد: _ تو هم اگر لذتش رو بچشی یاد میگیری! تهیونگ ابرویی بالا انداخت: _ از کجا میدونی نچشیدم؟ صدای خندههای بلند پدرش، حالت رو به هم زد. _ بیخیال! تو هنوز یه پسر بچهی محتاط و حساسی! سعی نکن پشت نقاب خشن و سردی که برای اون دختر ساختی پنهان بشی... دستهات میلرزیدن. بحث بین اون پدر و پسر نفست رو بند میآورد. خواستی از تهیونگ هم فاصله بگیری و عقبتر بری اما سریع ساق دستت رو چنگ زد و محکم دستت رو فشرد. انگار تلخی کلام پدرش رو با فشردن دست تو جبران میکرد. آه دردناک و ضعیفی از بین لبهات آزاد شد که در جواب محکم و خشمگین تهیونگ گم شد: _ خوشحالم! حتی فکر اینکه ژن کثیف تو توی خون من فعال باشه هم حالم رو به هم میزنه... رئیس کیم لبخند محوی زد: _ نترس! ژن مادرت خوب خودش رو نشون داده... نفس عمیقی کشید و دوباره با نگاهی آزاردهنده تمام تو رو بلعید و با لحن ملایمی خطابت کرد: _ میدونم اذیتت میکنه. اون هنوز بلد نیست با دختر ظریف و زیبایی مثل تو چطور رفتار کنه. اون لحظهای که تصمیم بگیری با من باشی، قسم میخورم حتی جرعت نمیکنه انگشتش به تو برسه! ماهیچهی دستت با فشار بیشتری توی مشت تهیونگ له شد و صدای بمش از بین دندونهای چفت شدهش شنیده شد: _ اون لحظهای که همچین تصمیمی بگیره، جنازهش رو پشت در اتاقت پیدا میکنی... و با این حرف پنجرهی اتاقش رو به روی قهقههای بیپروای پدرش کوبید و پرده رو با خشم کشید. به سمت تو چرخید. قلبت از ترس به تقلا افتاد. فرم سفید مدرسه و کروات مشکی به تن داشت. نگاه خیرهش برای تو خط و نشون میکشید و همزمان با رها کردن دستت، کرواتش رو شلتر میکرد. رد انگشتهاش روی پوستت سفید شده بود. پس دستت رو مالش دادی و نگاهت رو پایین انداختی. شونههات حالت دفاعی به خودشون گرفته بودن و تو مثل یه بمب ساعتی منتظر منفجر شدن تهیونگ بودی. اما وقتی قدمهاش از تو فاصله گرفتن به آرومی سر بلند کردی که همزمان تابلوی بزرگی رو از روی دیوار کشید و به زمین کوبید. فریادی کشید و با یه دست، تمام وسایل روی میزش رو به زمین ریخت. و تو فقط میتونستی سر جات بایستی و پلکهات رو از ترس به هم فشار بدی. لحظاتی بعد وقتی چیزی برای شکستن و به زمین کوبیدن نداشت، انگار که از آتیش خشم عظیمش کم شده باشه، با قدمهای آروم و بلندی به سمتت اومد. خرده شیشهها زیر کفشهاش خردتر میشدن و تو نگاهت به کفشهایی که دقیقا مماس پاهای برهنهت جفت شده بود با ترس نگاه کردی. انگشتهای پات به نوک کفشهاش میخورد. بیاراده خواستی عقب بری اما دستش پشت کمرت پیچید و صداش رو کنار گوشت شنیدی: _ خودت بگو باهات چیکار کنم؟! لحن خالی از حسش بیشتر تو رو میترسوند. انگشتهاش زیر چونهت نشست و مجبورت کرد تا توی چشمهاش نگاه کنی. _ من تا حالا نزدمت زدم!؟ اشکت از گوشهی چشمت پایین چکید که به سرعت توسط تهیونگ شکار شد. _ گریه نکن! لبتهات رو به هم فشردی تا از دستورش پیروی کنی اما دیر شد و اشک دیگهای با عجله پایین افتاد. اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست و چشمهای سردش رو عصبی کرد: _ باید تنبیه بدنی رو امتحان کنم؟ سریع اشکهات رو پاک میکنی و مطیعانه نگاهش میکنی. _ پای پنجره چیکار میکردی؟ انگشت دستهات رو به بازی گرفتی: _ من...فقط میخواستم... لحن محکم و عصبیش حرفت رو قطع کرد: _ اینقدر دوست داری از اینجا بری؟ خواستی بگی "نه" که دستهای بزرگش پهلوهات رو چنگ میزنه و تو رو بی هیچ ملایمتی بلند میکنه و روی میز پشت سرت مینشونه. حالا صورتهاتون هم تراز بودن و اون راحتتر میتونست توی صورتت فریاد بکشه: _ حق نداری حتی بیرون رفتن از این اتاق رو تصور کنی! تا ابد همین جا توی همین اتاق میمونی میفهمی؟ جرعت نداری ترکم کنی! نگاه مبهوتت به اشک دویده توی چشمهای عصبیش خشک میشه. اون داشت فریاد میکشید بیخبر از اینکه چشمهاش خیس شدن. میدونستی تنها پسر رئیس کیم، چقدر تنهاست. از سرنوشت تلخ مادرش با خبر بودی. پسری که توی نوجوونی خودکشی مادرش رو دیده بود و مجبور بود پدر هوس باز و کثیفش رو تحمل کنه! تظاهر به قوی بودن میکرد اما تو خوب از کابوسهای نیمه شبش باخبر بودی. زیاد اشکهاش رو توی خواب پاک کرده بودی و اون هم زیاد بین خواب و بیداری توی بغل تو پناه آورده بود. اما تهیونگِ صبحها خیلی با پسرک تنهایی که شبها بین کابوسِ مرگ مادرش دست و پا میزد فرق داشت! انگار اونها دو تا آدم بودن با دو تا شخصیت متفاوت. اما تو حاضر بودی به خاطر تهیونگ تنهای نیمه شبها، تهیونگ سرد و خشک روزها رو تحمل کنی! قلبت از اشک جمع شده توی چشمهاش گرفت. بیفکر دستت رو پشت گردنش قفل کردی و بغلش کردی. تهیونگ هم از این حرکت ناگهانی تو متعجب شده بود. بازوت رو گرفت و تو رو از گردنش جدا کرد. نگاهش بین چشمهای درخشانت چرخید: _ واسه چی اینجا موندی؟ سکوت کردی که گونهت رو نوازش کرد: _ دوستم داری؟! نگاه غافلگیرت رو به چشمهاش میدوزی: _ داری! از چشمهات میفهمم... سرت رو پایین میندازی. به چتریهایی که صورتت رو پوشونده بودن نگاه میکنه. لبش رو توی دهنش میکشه و توی سکوت در حالی که دستاش رو توی جیبش فرو کرده نگاهت میکنه. از سکوت طولانیش سرت رو بالا میگیری که ابروش رو بالا میندازه: _ کارت رو انجام نمیدی؟ سریع منظورش رو میفهمی و میخوای بیای پایین که دستش روی رون پات میشینه و تو رو متوقف میکنه: _ همین جا انجامش بده. سرت رو تکون میدی و زیر نگاههای تیز و خیرهش، مشغول باز کردن گره کرواتش میشی. بعد شروع به باز کردن دکمههای پیرهن سفیدش میکنی که موهات رو پشت گوشت میفرسته. توی دلش به زیبایی تو اعتراف میکنه. _ تو دختر شیرینی هستی! دکمه از زیر انگشتهات سر میخوره. نگاه درشت شده و متعجبت به سینهی برهنهی تهیونگ که از بین لبههای پیرهنش پیداست، خشک میشه و آب دهانت رو قورت میدی. اولین باری بود که ازت تعریف میکرد. حتی نمیدونستی درست شنیدی یا نه. همین حالا هم گوشت از تپش بالا گرفتهی قلبت پر شده بود! لبهاش کنار گوشت رسید: _ باید منم یه بار امتحان کنم؟ نوک بینیش رو از قصد به لالهی گوشت کشید که لبهی پیرهنش رو بین مشتت فشردی: _ بلاخره که یه روزی باید انجامش بدیم... تا حالا اون رو اینطوری ندیده بودی! این روی تهیونگ دلهره آور بود. اون کتک نمیزد. باهات نمیخوابید و ازت کارای کثیفی نمیخواست. فقط باهات مثل یک وسیلهی شخصی رفتار میکرد. چونه و لبهاش جلوی پیشونیت بودن. بیاینکه پوستت رو لمس کنن! بوی عطری که روی نبض گردنش زده بود، توی بینیت پیچید. این فاصلهی نزدیک، دلت رو زیر و رو میکرد اما وقتی انگشتاش روی دکمههای پیرهن مردونهش که به تن تو بود لغزید ته دلت خالی شد. صدای آرومش رو شنیدی، در حالی که لبهاش به پیشونی تو میخورد و انگشتهاش نرم نرم دکمههات رو باز میکردن و پایینتر میرفتن: _ تو هم بیمیل نیستی نه؟ دستهای گرمش، بیخیال دو دکمهی انتهایی پیرهنت، روی پهلوهای برهنهت نشست و شروع به نوازش کرد: _ توجهم رو میخوای؟ کمی سرش رو عقب برد و کج کرد تا چهرهت رو ببینه. چشمهات رو از استرس بسته بودی و لبهای نیمه بازت با التماس هوا رو میطلبیدن. انگشت شستش روی چونهت نشست و فاصلهی کم بین لبهات رو بیشتر کرد: _ دوست داری لمسشون کنم؟ جَوی که برات ایجاد کرده بود کشنده بود. تهیونگ نگاهی به انگشتهای پات که از استرس به سمت داخل جمع شده بودن انداخت و لبخند کجی زد. انگشتهاش نوازشوار از پهلوی برهنهت تا لباس زیر مشکی رنگت بالا رفت که بیاراده قوص ناخواستهای به کمرت دادی و یکی از پاهات به جلو پرت شد و به پای تهیونگ خورد. انگشت تهیونگ زیر بند لباس زیرت رفت و کمرت رو نوازش کرد و همزمان روی موهات نجوا کرد: _ وقتی اینقدر دست نخوردهای، هیجان زدهم میکنه... و تو قبل از اینکه فرصت شوکه شدن پیدا کنی، لبهات بازیچهی لبها و زبون سرکش کیم تهیونگ شد!
سخن نویسنده: اگر از این سناریو خوشت اومد، منتظر فصل دوم بوک #دو_دنیا به نام #نیران باش. نیران پری زادهی نیمه انسانی هست که نیمی از روحش رو به کیم تهیونگ، فرمانروای قلمرو والونا داده و دلباختهی اون مرد سرسخت و نظامی میشه! (به توضیحات بوک #دو_دونیا فصل اول (#بلامور) مراجعه کنید)💜🔥
این سناریو به دلیل استقبال خیلی زیادی که ازش شد، و درخواست خوانندهها برای ادامهش، باعث شد که موضوعش رو وارد فیک " طلسم بلامور" بکنم. فیکشن دو دونیا دخترپسری از شوگا و تهیونگ هست( نه به صورت مثلث عشقی. هر کدوم داستان جدایی دارن) که عاشقانهی تهیونگ هم مطابق ایدهی همین سناریوست...