Please vote🌟🌟🌟_______________________________________
۲۹ مارچ ۲۰۱۳
_آم.... سلام؟!
لویی رو به منشی جوون و شیک پوشی که توی بزرگترین شرکت تجاری ای که تا حالا توی زندگیش دیده بود نشسته بود گفت و باعث شد اون دختر سرشو از روی کاغذها بلند کنه تا به لویی نگاه کنه.
_ سلام. چیکار میتونم براتون بکنم؟
لویی نگاهش رو روی میز کار اون منشی چرخوند و بعد دوباره به صورتش نگاه کرد.
_ من لویی تاملینسون هستم از دایره جنایی..من اینجام تا نایل هوران رو ببینم.
همزمان با در آوردن نشان پلیسش از داخل جیب پیراهنش گفت و اون نشان رو جلوی چشم منشی گرفت تا بهش نگاه کنه.
_ آم... متاسفم ولی آقای هوران بدون قرار ملاقات کسی رو نمیبینن. ولی میتونم بهشون بگ...
_ من یه پلیس لعنتی ام خانوم من به قرار ملاقات نیازی ندارم.
با همون لحن جدی و بی حوصله ای که تحت هر شرایطی طرف مقابلش رو ساکت میکرد و باعث میشد سر جاشون خشک بشن گفت و بعد با جدیت توی چشمای پر از تعجب و ترسش نگاه کرد.
_ حالا فقط دفترشو بهم نشون بدین لطفا.
بر خلاف آخرین کلمش با دستوری ترین حالت ممکن گفت و باعث شد اون دختر که دهنش باز مونده بود من منی کنه و بعد آب دهنش رو قورت بده.
_ آممم.... فقط... چند لحظه صبر کنید تا بهشون خبر بدم.
لویی چشم غره ای براش رفت و آرنج هاشو که به میز تکیه داده بود برداشت تا چند قدم اون طرف تر منتظر تموم شدن تماسش بمونه.
_ آقای تاملینسون... از این طرف لطفا..
اون منشی که حالا از روی صندلی بلند شده بود با لبخند مصنوعیش رو به لویی گفت و لویی پشت سرش حرکت کرد تا پشت در بزرگی که اسم نایل هوران به عنوان رییس شرکت روش حک شده بود برسه.
بعد از اینکه در دفتر توسط منشی باز شد لویی تشکر خشکی کرد و با یه نفس عمیق وارد شد تا مرد جوون شیک پوشی رو ببینه که پشت میزش توی مجلل ترین دفتر کاری ای که میشد تصور کرد نشسته بود.
_ آفیسر... خوش اومدید.
اون مرد بلافاصله بعد از ورود لویی به داخل دفتر گفت و از روی صندلی چرمش بلند شد تا دستش رو به حالت بیش از حد صمیمانه و دراماتیکی به سمت لویی دراز کنه.
لویی بعد از اینکه با بی میلی بهش دست داد و سری تکون داد با تعارف اون مرد روی مبل روبرو نشست و نگاه کوتاهی به منظره فوق العاده ای از لندن که از پنجره بزرگ اون دفتر مشخص بود انداخت.
YOU ARE READING
To hell and back [L.S]
Fanfiction_ من و تو به همدیگه گره خوردیم عزیزم. با هم از بالاترین جای بهشت رد شدیم و از اعماق جهنم گذشتیم! هیچ راهی وجود نداره که بتونیم بدون هم روی زمین خاکی زندگی کنیم...