Please vote🌟🌟🌟
_______________________________________۱۷ ژانویه ۲۰۲۰
_ هی..
لویی بعد از باز شدن در آپارتمان مقابل صورتش با لبخند محوی گفت و لبخند متقابلی از مرد روبروش دریافت کرد.
_ هی.. بیا تو..
با خوشرویی گفت و از جلوی در کنار رفت تا لویی با کمرویی بی اختیاری داخل بشه و بعد بلاتکلیف به اطرافش نگاه کنه.
_ از آخرین باری که اینجا بودی خیلی گذشته!
لویی از پشت سر شنید و بعد دوباره برگشت تا چال هایی که با زل زدن به چشمهاش عمیقتر میشدن رو ببینه._ آره... هنوزم جوری از تمیزی برق میزنه که دلم میخواد بالا بیارم!
هری با صدای نسبتا بلندی خندید و سرشو به نشونه تاسف به دو طرف تکون داد.
_ چون حداقل فردی برعکس تو به قوانین اینجا احترام میذاره!
لویی همونطور که به اوپن آشپزخونه تکیه میداد چشماشو برای هری چرخوند و پوزخند زد.
_پس قدرت یادگیریش از من بیشتره!با شوخی جواب داد و هری بدون اینکه خنده توی چشماشو نشون بده سرشو با جدیت به نشونه تایید تکون داد.
_ میشه اینجوری گفت..
لویی با باز کردن بین لبهاش از هم با شوک ساختگی به چشمای هری خیره شد قبل از اینکه بالاخره جفتشون به آرومی بخندن.
هری با سرعت تی بگ هایی که پیدا کرده بود رو توی لیوان آب جوش گذاشت و همزمان با گذاشتنش جلوی لویی یه جرعه از چای خودش رو نوشید و به جوری که صورت زیبای اون مرد مضطرب و عصبی به نظر میرسید نگاه کرد.
_ اون توی اتاق مهمونه.. برو باهاش حرف بزن لو.. باید بالاخره انجامش بدی..
لویی با شنیدن این جمله نفس عمیقی کشید و بعد با پایین انداختن سرش چشماشو به لیوان چایی توی دستش دوخت.
_ اگه اون نخواد باهام حرف بزنه چی؟
با غم و دودلی مشهود توی صداش گفت و هری برای اینکه اون آرامش و اطمینان ذاتی وجودش رو بهش انتقال بده با لبخند کمرنگی دستای بزرگش رو دور دستای لویی که لیوان داغ رو محکم نگه داشته بودن حلقه کرد.
_ البته که میخواد... اون فردیه!
با صدای بم و آرومش زمزمه کرد و لویی بی اراده برای چند ثانیه چشماشو روی هم گذاشت تا از گرما و انرژی باورنکردنی جمع شده توی دستای اون مرد همه استفادش رو بکنه.
YOU ARE READING
To hell and back [L.S]
Fanfiction_ من و تو به همدیگه گره خوردیم عزیزم. با هم از بالاترین جای بهشت رد شدیم و از اعماق جهنم گذشتیم! هیچ راهی وجود نداره که بتونیم بدون هم روی زمین خاکی زندگی کنیم...