Please vote🌟🌟🌟S
ong for this chapter: Us by James Bay
_______________________________________۳۰ ژوئن ۲۰۱۸
وقتی از در خونه وارد شد بلافاصله چشمش به لویی افتاد که با یه لیوان چای توی دستش روی مبل تک نفره روبروش نشسته بود و از پنجره بزرگ خونه که منظره فوق العاده ای از شهر رو نشون میداد به نقطه کوری خیره مونده بود.
لبخند کوچیکی زد قبل از اینکه قدمهای بلندش رو به سمت داخل خونه برداره و وسیله هایی که خریده بود رو گوشه آشپزخونه بذاره.
_ سلام عزیزم..
به نرمی گفت و منتظر به نیمرخ لویی نگاه کرد اما اون حتی کوچیکترین عکس العملی هم نشون نداد. به نظر میومد اونقدر توی افکارش غرق شده که هیچ ایده ای نداره که دور و برش داره چی میگذره و این فقط هری رو از ته دل غمگین میکرد.
با اخم ظریفی که روی پیشونیش شکل گرفته بود به سمت لویی حرکت کرد و وقتی پشت سرش رسید خیلی آروم خم شد تا بوسه کوچیکی روی گونه استخونیش بذاره و همین باعث شد لویی به شدت از جا بپره.
_ جیزز هری..
با شوک گفت و وقتی بالاخره سرش رو برگردوند تا به چهره خسته هری نگاه کنه دوباره لبخند فوق العاده ی اون رو روی لبهاش دید.
_ هی..
لویی متقابلا بهش لبخند زد و بعد از نفسی از روی راحتی خیالش چشمهاشو روی هم گذاشت.
_ هی لاو...
هری در حالی که خودش رو کنار لویی روی دسته مبل جا میداد با انگشتای دستش موهای به هم ریخته لویی رو به آرومی نوازش کرد و اجازه داد اون برای چند ثانیه با آرامش هومی بکشه.
_ خوبی؟..
در حالی که لیوان چای دست نخورده و یخ کرده رو از دستاش میگرفت تا روی میز بذاره پرسید و لویی در جواب چند ثانیه سکوت کرد و بعد سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_ من فقط.... نمیدونم.. گم شده بودم..
هری با همون اخم کوچیک پر از نگرانی دستش رو پشت کمر لویی به آرومی حرکت داد و با انگشت شست به آرومی نوازشش کرد.
_ هممم... میتونم حدس بزنم.. تقریبا دو هفته میشه که توی اون مغز خوشکلت گم شدی و نمیشه پیدات کرد..
لویی در جواب آه صدا داری کشید و در حالی که از لذت ماساژ آروم و نرم هری پشت کمرش پلکاشو بسته نگه داشته بود سرش رو با عجز به شونه هری تکیه داد.
_ این درباره لزلیه. نیست؟..
هری بالاخره بعد از دو هفته تماشا کردن انزوای زجرآور عشق زندگیش سوال کرد و در جواب ناله کوچیک لویی رو جایی نزدیک گوشش شنید.
YOU ARE READING
To hell and back [L.S]
Fanfiction_ من و تو به همدیگه گره خوردیم عزیزم. با هم از بالاترین جای بهشت رد شدیم و از اعماق جهنم گذشتیم! هیچ راهی وجود نداره که بتونیم بدون هم روی زمین خاکی زندگی کنیم...