[White Bishop]

276 71 27
                                    

<<راه‌اندازی سیستم>>

[مهره‌ی سفید وارد بازی شد...]

درس انگلیسی شماره ۲۵: فعل‌های کمکی

مینهو میدونست وقتی انگلیسی رو برای رشته‌ش توی دانشگاه انتخاب کرد خودش رو توی چه چاهی انداخت. حتی نمیخواست انکارش کنه و دروغ بگه.
وقتی که تازه درخواست داده بود و رشته ها و برنامه‌های مختلف دانشگاه رو بررسی میکرد، میدونست تا سال دوم نیاز نیست تصمیم قطعی بگیره.

مطالعه رفتاری کودکان، دامپزشکی، موسیقی، رقص، تمام این رشته‌ها رو میتونست انتخاب کنه؛ هرکدوم به نحوی براش جالبتر بودن تا رشته ای مثل زبان.
مخصوصا موسیقی و رقص که همیشه مجذوبش میکردن؛ حتی اگه گاهی تلخی‌ هم داشتن. مینهو ساعت‌ ها صرف سبک سنگین کردن رشته‌ها و درس‌ها میکرد، خودش رو بین یه جمعیت از جوونای مشتاق و مصمم تصور میکرد که میخواستن دنیا رو با رویای آهنگ سازی طوفانی کنن.

"شکل‌ها و زمان‌ها و به خصوص قواعد شرطی همه با افعال کمکی شکل میگیرن"

مینهو همیشه رقصیدن رو دوست داشت.
تا اونجای که به یاد میاورد همیشه از اینکه روی آهنگای مختلف رقص طراحی کنه لذت میبرد. بعدها حتی روی یه سریشون متن‌هم مینوشت تا حین رقص بخونه.
عاشق این کار بود درست مثل موسیقی. پس درواقع هیچ دلیلی نداشت که یکی از این دوتارو ‌انتخاب نکنه مخصوصا‌هم اینکه توی جفتش تجربه‌ی زیادی داشت.

دوران راحت و خوبی رو میتونست سپری کنه و حین اینکه تمام سلولای بدنش هلش میدادن که رقص رو انتخاب کنه، عمیقا میدونست هیچ وقت نمیتونه بدون حس تنفر از خودش وارد کلاسا بشه و نمیخواست کاری که بیش از اندازه دوست داشت رو خراب کنه. فکر میکرد دوری کردن ازش باعث میشه زمان ترمیمش کنه.
تا اون زمان مسلما رقص رو انتخاب نمیکرد؛ نه تا وقتی که مغزش مرتب بهش یادآوری میکرد که از کجا اومده و سمت مارپیچ نفرت و پشیمونی که از خودش ساخته بود سوقش میداد.

و خب انتخاب اخر زبان بود.‌

کاملا میدونست چقدر یادگرفتن تمام قواعد و کلمات قراره خسته کننده و سخت باشه و میدونست توی کلاس قراره کلی از بقیه عقب بیوفته چون اون فقط چند کلمه‌ی ساده انگلیسی بلد بود و صاف دانشجوی همین رشته‌ شده بود.

فکر میکرد ممکنه یک درصد انتخاب بهتر دیگه ای هم وجود داشته باشه. یک انتخاب راحت‌تر؛ ولی هیچکدوم اون چیزی که دنبالش بود رو بهش نمیدادن.
هیچ کدوم به اندازه‌ی انگلیسی ناشناخته و جدید نبودن. هیچ‌کدوم اونقدر سخت و بدقلق نبودن که بتونن کمک کنن از افکار توی سرش فرار کنه؛ یا هروقت که داره به اون زبان حرف میزنه حس کنه آدم جدیدیه.
یه ورژن تازه از خودش که بتونه قل و زنجیری که توش اسیر شده رو بشکنه و از شر این اندوه پایان ناپذیر خلاصش کنه. دردی که به زمین کوبیدتش و مانع فرارش میشه.

Divergent ChessBoard ✓Where stories live. Discover now