[White Pawn]

248 59 32
                                    

<<ثبت تغییرات سیستم>>

["سفید" یک سرباز تنها دارد...]


"لیکسی."
برای فلیکس، خونه معنی استرالیا میداد.
معنی خورشید و گرمای غیرقابل تحمل، عوض شدن یک دفعه ای آب و هوا و حیات وحش خطرناکش؛ و دور افتادن از بقیه دنیا. با اینحال، اونجا همه جور آدمی بود با هر سلیقه و شکلی. همین بود که باعث شده بود اونجا آزادی باشه، صمیمیت باشه.

وقتی تو خیابونای سیدنی راه میرفت، حس میکرد هرکسی که از کنارش رد میشه رو میشناسه، میتونست خیلی راحت بره و باهاشون صحبت کنه و رندوم ترین سوال هارو ازشون بپرسه و کسی حتی ذره ای ناراحت نشه. خاطرات قشنگی توی استرالیا ساخته بود، بعضیاشون انقدر جدید بنظر میرسیدن که حتی با وجود سه سال درس خوندن توی کره اونارو کامل یادش بود.

خاطرات زیادی بود که توی ذهنش داشت، اما پررنگ ترینشون خاطره ای بود که هروقت چشم هاش رو میبست، به طور زنده حسش میکرد. صدای خنده های کمرنگ و لمس های سطحی و اروم روی پوستش، همون لمس شیرین و معتاد کننده ای که متعلق به کسی بود که نفس های توی گوشش میپیچید و قلقکش میداد.

"لیکسی"

خونه براش معنی استرالیا داشت چون اون اونجا بود.
هروقت به زادگاهش فکر میکرد، اون به ذهنش میومد.
با لبخندی که خورشید رو به رقابت دعوت میکرد و صدای خنده های بلندی که موقع خوشحالی نمیتونست کنترلشون کنه.
اصلا مشخص فلیکس بینشون کسیه که بزرگتره، پس اونم تا جایی که میتونست سعی میکرد بزرگونه رفتار کنه و فلیکس هم هروقت تلاشش رو میدید بهش میخندید و اذیتش میکرد.

هر لحظه ای که با اون میگذشت لذت بخش بود، حتی کوچیکترین کارایی مثل لم دادن روی مبل بزرگ خونه فلیکس اینا و فیلم دیدن توی تلویزیون وقتی با خنده دارن حرفا و شخصیتای توی فیلمو مسخره میکنن، یا وقتی که سعی داشتن مارشمالو تو خونه کباب کنن و حواسشون پرت تبلیغ شرکت بازی سازی مورد علاقه شون شد، و تقریبا کل آشپزخونه رو به آتیش کشیدن.

و البته، لمسای آروم روی بازوش -که اگه حواسش نبود، انقدر سطحی بودن که نمیتونست حسشون کنه- و نگاه های نامفهومی که به فلیکس مینداخت و باعث میشد فلیکس حس کنه خون توی گونه هاش به جریان افتاده و... بوسه های ریزی که شبا روی پیشونیش مینشوند چون فکر فلیکس خوابه.
و... اون لقب محبت آمیزی که مخصوص خودش بود

"لیکسی...یه لحظه بشین لطفا."

اگه میگفت هیچوقت انتظار پیش اومدن این موقعیت و حرف هارو نداشته، دروغ میگفته. اتفاقا خیلی وقت بود که دیر شده بود خودش هم این رو می دونست، اما با این وجود همیشه راهی برای بهونه گیری و عقب انداختنش پیدا کرده بود و با دقت درخواستنامه دانشگاهش رو توی کمدش جعبه مخفیش قایم کرده بود. پدر و مادرش نمی دونستن پس اونم قرار نبود خبردار شه، اما حالا به نوعی فهمیده بود و با برگه ای توی دستش و چهره ای غیرقابل خوندن مقابل فلیکس ایستاده بود.

Divergent ChessBoard ✓Where stories live. Discover now