[White Bishop]

163 43 19
                                    

<< تغییرات سیستم: >>
[سفید، در موقعیت تسوگتسوانگ قرار گرفته...]

_____________________________________________

^ تسوگتسوانگ، از اختیار تا اجبار - معمولا آخر بازی اتفاق می‌افته و فرد مجبوره حرکتی کنه که به ضررش تموم می‌شه. معنای لغوی تسوگتسوانگ چیزی مثل اکراه در حرکت یا اجبار در حرکته. یعنی بهترین حرکت برای فرد حرکت نکردنه اما مجبوره، چون نوبتشه. ^

_____________________________________________

رودخونه هان توی شب خیلی زیبا بود. همونطور که به نرده ها تکیه داده بود و برخالف دمای سرد هوا، از شب لذت میبرد، رودخونه بنظر آروم و بی سر و صدا بود.

یکم پیش برف باریده بود که برای ماه مارچ کمی غیر عادی بنظر میرسید، اما مینهو نمیتونست منکر این بشه که از اون پودر های سفید و نرم خوشش میاد، حتی وقتی که دستش رو روی نرده های فلزی گذاشته بود و بخاطر سرما پوستش سوخته بود باز هم نمیتونست از اون دونه های سفید رنگ بیزار بشه.

بهترین زمان شب رو برای اینجا اومدن انتخاب کرده بود، هرچند ساعتی نداشت تا بفهمه چه مدت اونجا بوده و سرگرم دید زدن چراغ های رنگی رنگی که انعکاسشون رو یامواج آروم آب افتاده، یا ستاره های چشمک زنی که انگار با هربار خاموش روشن شدن چراغ هاشون انگار بهش داستان زندگیشونو میگفتن، شده.

مینهو هم داستان خودش رو داشت و بی صبرانه منتظر بود اون رو با رودخونه و ستاره ها در میون بزاره.
سرما بخاطر اینکه طوالنی مدت توی ین حالت مونده بود، توی بدنش رفته بود ولی این باعث نشد مینهو بیخیال نگاه کردن به فواره های رنگین کمونی بشه که حاال توی شب بیشتر دیده میشدن، بشه و جاش رو عوض کنه.

صدای برخورد آب فواره، صدای پیش زمینه قشنگی برای کنار زدن اون سکوت خفه کننده ای بود که بخاطر کمبود ادم های اطرافش به وجود اومده بود. هیچکس اینجا نبود، فقط یکی از آدمای همیشگی که اینجا میومد تا با قهوه، بیخوابیش رو جبران کنه از کنار مینهو گذشت.

کسی نبود که بشناستش.

برای لحظه ای چشمهاش رو بست و آه کشید. سرش رو روی دستهاش گذاشت -مطمئن شد تا جایی که میتونه وزن کمی روی دستش راستش بندازه- و به تاریکی رو به روش زل زد؛ انگار دنبال چیزی که اونجا نبود میگشت، چیزی مثل یک تیکه از روح خرد شده اش.

حتی امروز هم یکی دیگه از اون روز های غمگین و سردش بود. یکی دیگه از اون روز هایی که با سردر بیدار میشد، دلش نمیخواست از تخت بیرون بیاد و به خودش زحمت سر زدن به استودیو رقص رو بده.

یکی دیگه از اون روز هایی که بدنش رو، از همون زهری پر میکرد که یک روز اون ها سعی کرده بودن باهاش بهش آسیب بزنن؛ زهری که توی همچین روزهایی به سرش میزد ازش استفاده کنه بدون اینکه دلیلش رو بدونه.

Divergent ChessBoard ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora