[Black ???]

1K 120 102
                                    

<<ورود به سیستم>>
[ راه اندازی مجدد همه طرح های چیده شده... ]

اگه فقط یک بازی روی جهان وجود داشت که جونگین با تمام وجودش عاشقانه میپرستیدش، بی شک اون شطرنج بود.
از زمانی که یادش میاد، هروقت حوصله اش سر میرفت و تایم خالی پیدا میکرد یا احساس میکرد به اندازه کافی به چالش کشیده نشده، همیشه و همیشه گزینه اولی که سراغش میرفت شطرنج بود.

وقتی احساس تنهایی میکرد، یا عصبی بود و استرس داشت به شطرنج رو می آورد‌. به طرز عجیبی، نگاه کردن و بازی کردن با اون قطعات کوچیک و شکننده ی روی صفحه براش لذت بخش بود. یک جورایی، از وقتی اون صفحه سفید مشکی رو توی صندوق کهنه ای، تو جهنم دره ای که کل بچگی‌اش رو توش گذرونده بود پیدا کرد این توانایی رو بدست آورد که به راحتی بتونه همه اون احساسات ناخوشایند رو از بین ببره و کنترلشون کنه.

اون همه نگرانی هاش رو دور میکرد، زخم‌های نقاشی شده روی پوست سفیدش رو تسکین میداد و آرومش میکرد. شطرنج، چیزی بود که اون رو به جنگ دعوت میکرد. جنگ هایی که اغلب خودش رو برعلیه خودش می نشوند.

اون بهش بصیرتی داده بود تا بتونه بهتر به ذهنش نگاه بندازه. بهتر بتونه خودش رو بشناسه و با الگوی فکری خودش و ایده هاش آشنا شه. و اگه بهش فکر میکرد، کاری که الان داشت هم به لطف شطرنج بود.

درسته که شطرنج بازی کردن بهش کمک کرده بود خودش رو بهتر بشناسه، اما از طرفی بهش روی واقعی دنیا رو هم نشون داده بود. بهش نشون داده بود دنیا اونقدرا هم که فکر میکرد ترسناک و پیچیده نیست. درواقع، دنیا دست کمی از یک صفحه شطرنج نداشت. تنها فرقش این بود که اینجا میلیون ها سرباز روی صفحه رها شده بودن و بی هدف از خونه ای به خونه دیگه ای میپریدن و تنها یک خونه خالی وجود داشت، که برای شاه خالی بود و منتظر صاحب حقیقی خودش مونده بود.

شطرنج بازی برنامه ریزی، روحیه، و سازگار شدن با هر موقعیت پیشبینی نشده ای بود‌. همه اینها ویژگی هایی بودن که جونگین با تمرین دادن خودش تونسته بود به اونها چیره بشه.

مثل هر بازیکن دیگه ای، اون میدونست هرکدوم از مهره ها هدفی دارن، و جونگین خوب میدونست چطور از این مهره ها استفاده کنه تا به نفعش بشه و این شامل فدا کردن بی رحمانه مهره های سربازی بود که روی صفحه بودن، برای حفاظت از شاهی که هنوز حتی وارد صفحه نشده.

جونگین شیفته روند عادی و روزمرگی های زندگیش بود. دوست داشت هرروزش، با نظم خاصی هم تراز با روز قبلی پیش بره بدون ذره ای تفاوت. تک تک اون روز ها باید کاملا شبیه روز قبلی و برنامه ریزی شده می بودن. همه این دردسر ها فقط محض هدر نرفتن تلاش های بی وقفه اش، همشون محض پیدا کردن تبحر و مهارت.

Divergent ChessBoard ✓Où les histoires vivent. Découvrez maintenant