[White Pawn]

398 36 11
                                    


<<تغییرات سیستم>>

[سفید با قربانی کردن سرباز خود، برتری کوچکی کسب کرد ...]
_____________________________________________

هنوز خیلی زود بود.

خورشید به سختی بالا اومده بود و پرتوهای نورانی و گرمش، توی آسمون آبی و نارنجی سحرگاه پخش شده بود. شهر، هنوز توی خواب آروم خودش غرق بود و بی خبر از همه جا، خواب هفت پادشاه میدیدن.

نور ضعیف خورشید تونسته بود از پنجره وارد بشه و به نوعی، راهش رو به چشم بندی که با لَختی بسته شده بود پیدا کنه. از پشت چشم بند، بدون هیچ تلاشی میتونست خیلی راحت بیرون رو ببینه. آسمون بی انتها، ساختمان های کوچیک و بزرگی که ارتفاع هیچکدومشون به بلندی جایی که توش اقامت داشت نبودن.

بخاطر گرمای خورشیدی که به روی پشتش میتابید و عضله های دردمندش رو نوازش میکرد، بیدار شده بود و چشم هاش به جهان باز شده بود. جهان تک رنگ سیاه سفیدش، جایی که وقتی چشم باز کرد اولین چیزی که دید دیوار سفیدی بود که عکس هایی از مهره های شطرنج، بی حس بهش نگاه میکردن.

اونم یاد گرفته بود چطور به خوبی، بی هیچ احساسی نگاهشون کنه.

سرش رو از روی بالشت بلند کرد و به کنارش نگاهی انداخت. از خالی بودنش غافلگیر نشد؛ ملحفه ها مرتب شده بودن و بالشت ها روشون قرار گرفته بودن. درست همونطور که جونگین دوست داشت، نرم و پف پفی. به طرز عجیبی راحت و آرامش‌بخش بنظر میرسید.

خیلی خیلی راحت تر از مخمصه ای که خودش توش بود.

آهی کشید و دوباره از روی شونه اش نگاهی به پنجره انداخت. خورشید بالاتر اومده بود و روشناییش به اتاق تاریک کمی روشنی میبخشید؛ نور سایه هایی درست کرده بود که دور تا دور رو احاطه کرده بودن و سعی میکردن از تنهایی در بیارنش.

خیلی خسته بود.

با اینکه روز قبل، تقریبا تمام روز رو خوابیده بود اما بازم احساس خستگی میکرد. دیگه براش چیز نرمالی شده بود. البته بیشتر بجای این که بدنش خسته باشه، روحش خسته بود.

جای جای روحش، خسته و درمونده بود.

پوسیده بود و پوسیده تر میشد، شکسته بود و هربار شکسته تر میشد‌؛ مرده بود و... الان جایی بالاتر از مرگ بود.

احساس میکرد خودش هم کم کم داره میمیره.

به پنجره خیره شد، به آسمون آبی، به آزادی تا جایی که خودش رو درحال چرت پیدا کرد‌. ذهنش دنبال رهایی از درد بدنش بود اما اون برای یک بار هم که شده، میجنگید و با وجود بیرون بودن جونگین میخواست بیدار بمونه. برای یک بار هم که شده دیگه احتیاجی به اجازه گرفتن برای هوشیار موندن نداشت.

Divergent ChessBoard ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora