Part 1‌: همه چیز میفته...

254 50 12
                                    

« اوج  توانایی های من، دادن یک قلب تازه نفس، برای مترسک نا امیدی بود ک ادم ها ب سمتش سنگ پرتاب میکردن...»

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

"اینجا جاییه ک هر اتفاق دلخراش یا قشنگی توش میفته...."

"پس اتفاق ها هم میفتن....چ جالب..."

"اره اتفاق ها میفتن...ادم ها میفتن...گل ها میفتن...حتی کوه های ب اون بزرگی هم میفتن..."

"تو چی؟ تو هم میفتی؟!"

"اوهوم منم میفتم...همه میفتن وی..همه ی همه ها! "

"حتی چیزایی هم ک از قبل افتادن دوباره میفتن؟!"

"اره وی...رسم دنیا اینجوریه...افتادن همیشه هست ...همیشه وجود داره..."

"وقت رفتنه...من باید برگردم!"

"مراقب خودت باش..."

"نه اقای بوسه...من مراقب افتادن ها هستم..."

.
.
.
.

دفتر کوچیک جلد چوبیش رو اروم باز کرد و برای پیدا کردن صفحه ی سفیدی، ورق زد . ب محض رسیدن ب صفحه ی سفید ، با همون صورت خالی از احساسش ، مدادو توی دستش گرفت و اروم زمزمه کرد و بریده بریده نوشت:

«همه یروزی میفتن.
اون هایی هم ک قبلا افتاده بودن، باز هم میفتن.
اقای بوسه هم یروزی میفته .
من هم ک مترسکم یروزی میفتم.»

دفترش رو بست و ب درخت  بالای گل رز بالا سرش ک ازش وسایل مختلفش اویزون بود، اویزونش کرد.
پاهاش  رو توی زمین فرو برد و دستاشو کنار بدنش بالا برد و حالت مترسک رو گرفت.

ب اسمون نگاه کرد و با دیدن ماه انگار توی ذهنش جرقه ای خورد :

"ماه!! ماه رو یادم رفت بپرسم..."

میخاست بره پیش اقای بوسه ک فهمید وقتش برای حرف زدن با اقای بوسه برای امشب تموم شده...نا امید مثل همیشه سرشو پایین انداخت و توی حالت ایستاده ی مترسکیش ب خاب رفت.

•| A scarecrow named V |• Where stories live. Discover now