Part 7:Last part: لبخند مستطیلی من!

149 41 51
                                    


«اولش سرد بودم...چون هیچی نمدونستم...صورتم خالی از هر احساسی بود..سرد بودم چون قلبم سرد بود...تو با کلمات زیبات، بهم فهموندی گرما چیه...بهم فهموندی احساس های مختلف چیه... و حالا منو ببین...تو منو عاشق خودت کردی… ‌»

‌_________________________

توی بدنش بجای رگ و خون و ماهیچه، چوب های خشک وجود داشت  وفقط روی این چوب های خشک بافتی مثل پوست انسان رو فرا گرفته بود.. اما با صدای شکسته شدن چیز هایی از درون بدنش،از خاب بیدار شد.....منشا صدای شکستن، از درونش میومد...توی بدنش غوغا بود..اجزای داخل بدنش درهم میشکستن  و صدای گوشخراشی رو بجود میاوردن...وی خیلی ترسیده بود... صدای شکستن ها قطع نمیشد... چشماشو روی هم فشار داد و یهو با نوری ک از تمام بدنش متساعد شد  روی زمین پرت شد.

"عاه..سرم... بدنم..عایییی!"

چشماش سیاهیی میرفت ... حس تازگی و شادابی  تازه توی وجودش  اومده بود... حس خوشحالی و سرزندگی میکرد..اما بدن دردش امونش نمیداد...

انقدر انرژی  ازش گرفته شده بود ک همونجا بیهوش شد.
.
.
.
.

با دیدن کوکی ک روی تپه ی بلند صحرا نشسته بود قدم هاشو تند تر کرد و ب کوکی رسید و بخاطر خستگی زیاد روی زمین نشست  و نفس نفس زد...

"وای بدنم..کوکی...بدنم انقدر درد میکنه..."

رفتارش از اون شب تاحالا  خیلی تغییر کرده بود ...حس های جسمانی عین انسان ها، پیدا کرده بود و با حالت راحت تری حرف میزد  و فعلا فقط خودش متوجه این شده بود.

"و- وی!!!!!"

"بله کوکی!!"

وی نفهمید کی یا چطوری اما کوکی اون رو بقل کرده بود و صدای هق هق هاش بلند شده بود.

"کوکی..کوکی چیشده...بهم بگو ..."

"وی..وی...تو... تو انسان شدی...ب خودت نگاه کردی؟...تو انسان شدی عزیزم...انسان شدی! کسی شدی ک احساس داره...کسی شدی ک دیگه قلبش چوبی نیست..وی عزیزم..تو انسان شدی!"

اشک توی چشمای وی حلقه زد...بالاخره انسان شده بود... درسته کوکی از همه نوع انسان هایی بهش گفته بود...چ بد چ خوب...اما کوکی همیشه  ب وی اطمینان میداد ک اگر یروزی انسان بشه، میشه بهترین انسان دنیا!

کوکی وی رو از خودش جدا کرد ...یکم عقب تر رفت و با دقت ب وی نگاه کرد.

"وای..وی!! تو- تو ی فرشته شدی!!! تو خیلی زیبا- زیبا شدی!! "

درست میگفت..موهای بلوند مایل ب زرد رنگ وی ک مقداریش پیشونیش رو پوشونده بود، لباس حریر سبز رنگ توی تنش ک گردن و ترقوه های سفیدش رو ب خوبی نشون میداد ، و شلوارک لیمویی رنگش ک پاهای خوش تراشش رو ب وضوح  نمایان میکرد، صورت زیباش ، لب های صورتیش و چشم هایی ک حالا برق خاصی توشون داشت، اون رو مثل یک فرشته کرده بود...

کوکی جلوتر رفت و دوباره وی رو بقل کرد.

وی ک فقط داشت اشک میریخت، لرزش خفیفی توی بقل کوکی کرد و سرشو روی شونه کوکی گذاشت .

"کوکی..من...عاشق- عاشقتم..."

کوکی تعجب کرد صورتشو روبروی صورت وی قرار داد و گفت:
"چی؟!"

"من..من عاشقتم کوکی...من دوستت دارم...تو واسه من عزیزی...پس صدات میزنم کوکی عزیزم...و واسه من عشقی...پس صدات میزنم عشقم..."
دیگه نمیدونست چی بگه...زبانش فقط این هارو گفت...و قلبش ک برای اولین بار ها  بود وجودش  رو حس کرد ب شدت ب سینه اش میکوبید. اروم کوکی رو هل داد و روش خیمه زد .اشکاش ک از چشماش میچکیدن روی صورت کوکی فرود میومدن..

کوکی ک داشت گریه میکرد اروم دستشو بالا اورد و صورت وی رو نوازش کرد ،

"من..خیلی عاشقتم وی...من خیلی وقته عاشقت بودم...من ...خیلی زیاد عاشقتم..."
وی ک نمیتونست اشک هاشو کنترل کنه دست کوکی ک روی صورتش بود رو برداشت وکفشو بوسید.
کوکی اروم گفت:
"یادته یبار گفتی معنی بوسه چیه؟معنیش میشه این.."

و بلافاصله  دوتا دستاشو بالا اورد و پشت گردن وی قرار داد و اونو ب خودش نزدیک کرد، با نشستن لب های گرم وی روی لب های سرد خودش ، قشنگترین حس دنیا بهش منتقل  شد... اروم لب های وی رومیبوسید و وی هم با تمام نابلدی هاش همراهیش میکرد .کلی حس خوب و شیرین ب وی منتقل شده بود و هی دوست داشت بیشتر لب های کوکی رو ببوسه. کوکی با دست هاش ک هنوز پشت گردن وی بود ، اروم گردن وی رو بالا کشید تا ازش جدا شه.
وی سرشو بالا اورد ...و برای اولین بار لبخند زد .. ی خنده مستطیلی خیلی قشنگ...

"وای وی...لبخند هات  خیلی قشنگه!"
راست میگفت.. تاحالا لبخندی ب این زیبایی و قشنگی ندیده بود.

اروم بلند شد و وی رو خابوند و این دفعه کوکی بود ک روی وی خیمه زده بود.

بوسه جدیدی رو از سرگرفت اما این دفعه،فقط بوسه روی  لب نبود.... کوکی جای جای صورت وی رو بوسید...چشماش..نوک دماغش ، چونش، لپ هاش، پیشونیش... و اروم اروم سرشو پایین تر اورد و روی گردن سفید و خوشبوی وی بوسه ای کاشت و اروم مکید و گاز گرفت .
وی دست هاشو بالا اورد و دور گردن کوکی حلقه کرد و عاهی از سر لذت بیرون داد.
اروم سرشو بالا اورد و ب وی ک از هیجان توی پوست خودش نمیگنجید خیره شد.

"خیلی دوست داشتتی ای وی..."
اروم کنارش دراز کشید و سرشو روی سینه وی گذاشت.
هر دو ب ستاره ها خیره شده بودن، وی دستشو اروم ب طرف موهای مخملی کوکی برد .

"وای چقدر نرمن ! میخام بیشتر نوازششون کنم!"

کوکی خندید و چونه وی رو بوسید و گفت:

"توازادی لبخند مستطیلی من!"

وی رضایتمند خندید و ب نوازش کردن موهای کوکی ادامه داد.

"اقای بوسه...ایا هنوزم بخاطر تنهایی خسته ای؟!"

کوکی خندید و گفت:

"نه...من دیگه کسی بنام وی رو دارم ک دیگه نمیزاره تنهایی رو احساس کنم... اون تمام عشق و خوشحالی منه... "

  • THE END •

•| A scarecrow named V |• Où les histoires vivent. Découvrez maintenant