« دوست داشتن معانی مختلفی داشت...اما من فهمیدم هرکسی یکی از معنی هاشو درک میکنه...میبینی؟ دنیا پر شده از ادمایی از ک با ی حالت میگن دوستت دارم اما معلوم نیست اون دوستت دارم چ معنی ای میده و بار سنگین فهمیدن این معما میفته روی دوش تو...همه خودخواهن..اونا میگن دوستت داریم و ب راهشون ادامه میدن... و تو تنهایی باید بفهمی این "دوستت دارم" ینی چی...»
__________________________
"اقای بوسه...دیشب گفتی عزیزم رو ب کسی میگن ک دوستش داشته باشن..."
"درسته وی..."
"ولی دوست داشتن ینی چی؟"
"نمیدونم وی... هرچقدرم واست توضیح بدم نخاهی فهمید...باید خودت یکی رو دوست داشته باشی تا بفهمی دوست داشتن ینی چی.."
"ولی تو گفتی نمیدونی...مگه خودت منو دوست نداری؟ پس چرا گفتی نمیدونی؟ تو خودت یکی رو دوست داری و میفهمی دوست داشتن ینی چی!"
اقای بوسه چشماشو گذاشت روی هم و نفسشو بیرون داد ...فکر میکرد این مترسک داره جریان احساسات مختلف میاد توی بدنش..اما با فهمیدن اینکه اون مترسک فقط ی مترسکه افکارش رو کنار زد و گفت:
"اینکه من دوستت دارم برات مهمه وی؟!"
"نمیدونم اقای بوسه... من نمیدونم دوست داشتن ینی چی و وقتی یکی دوستم داشته باشه نمیدونم چ واکنشی نشون بدم...پس نمیدونم واسم مهمه یا ن.."
اقای بوسه سرشو اروم تکون داد و گفت:
"منطقیه..."
"منطق؟ منطق ینی چی؟"
"ینی چیزی ک با احساسات هیچوقت جور در نمیاد..."
"ینی منطق نمیتونه احساسات رو دوست داشته باشه؟"
"نه عزیزم...نمیتونه... چون منطق اگر ی منطق واقعی باشه اصن چیزی بنام دوست داشتن رو توی وجودش نخاهد داشت...ادم ها منطق دارن وی..."
"چرا منطق دارن؟"
"چون منطق ، میگه نباید کسی رو دوست داشته چون دلیل زندگیت میشه ینفر دیگه...دیگه خودت برای خودت مهم نیستی... پس نابود میشی چون زندگیت عوض میشه چون ب کل ی فرد دیگه ای میشی ! درواقع منطق یکی از راه های نجات ادم هاست..."
"پس احساسات چی؟"
"احساسات کاملا ضد منطقن...اگر احساسات قوی باشن منطق رو شکست میدن ... "
"پس چرا دوتاش توی وجود ادم هاست؟"
"چون منطق وجودش تا وقتی ک پای احساسات درمیون نباشه ، لازمه..."
وی سرشو چرخوند و ب ماه نگاه کرد."دوست داشتن هم از احساساته یا منطق؟"
"...خودت چی فکر میکنی...؟ "
"ادمایی ک ب سمت من سنگ پرتاب میکنن چی؟"
"ب اونا دیگه نمیشه گفت منطق یا احساسات ندارن...اونا شعور ندارن وی...."
"ولی مگه همشون یکی نیستن؟"
"نه وی....ادما باهم فرق دارن...همشون عین هم نیستن..."
"وقته رفتنه اقای بوسه...."
"مواظب خودت باش.."
"ن اقای بوسه..من مواظب ادم هایی هستم ک با منطق یا احساسات ب سمتم سنگ پرتاب میکنن...خودت گفتی همه ی ادما عین هم نیستن...پس حتما میون اونایی ک شعور ندارن و ب سمتم سنگ پرتاب میکنن ادمای با منطق و احساسات هم پیدا میشه..."
.
.
.
.با حالت خنثی بریده بریده نوشت:
«ادما احساسات و منطق دارن.
احساسات دشمن منطق هستن.
احساسات مثل دوست داشتن هست.
منطق مثل دوست نداشتن.
باید یکی یچیز رو دوست داشته باشه تا بفهمه دوست داشتن ینی چی .»سرشو بالا اورد و زمزمه وار گفت:
"من میخام بفهمم دوست داشتن ینی چی."
YOU ARE READING
•| A scarecrow named V |•
Fanfictionمینی فنفیکشن : "مترسکی بنام وی" •| تو به منی ک یک "مترسک " با قلب چوبی را عاشق کرده ام، فلسفه عشق ، بیان میکنی؟! |• ______________________________ وی،مترسک تنها و خالی از احساسی بود ک ادما ب سمتش سنگ پرتاب میکردن و بهس محبت خاصی نشون نمیدادن...