«میگفتن مترسک بودن کار خیلی اسونیه... ولی اون کسی میتونه مترسک بشه، ک قلب چوبی داشته باشه..»
____________________________
"اقای بوسه...من دیشب یک سوالو یادم رفت ازت بپرسم..."
"بپرس وی..."
"ماه هم میفته؟!"
چشماشو بست و روی هم فشار داد .
"وی..."
وی با همون صورت خنثی و بدون هیچ احساسی گفت:
"بله اقای بوسه؟"
"بنظرت چرا ماه تنهاست؟!"
"چون ادما ب سمتش سنگ پرتاب میکنن مثل من؟!"
قلبشو اروم با دستش از روی سینش بخاطر این حرف وی فشرد و گفت:
"نه...راستش ماه انقدر از ما دور هست ک ادما هرچقدر هم سنگ ب سمتش پرتاب کنن، بهش نمیخوره..."
"پس من هم میتونم انقدر از ادما دور بشم تا سنگ هایی ک ب سمتم پرتاب میکنن بهم نخوره..."
خنده ی تلخی کرد و گفت:
"ولی وی...تو ماه نیستی ک انقدر از ادما دور باشی..."
وی با چهره خنثی دوباره ب ماه نگاه کرد.
"اره..من ی مترسکم... ولی جوابمو ندادی اقای بوسه... ماه هم میفته؟!"
"اره عزیزم.. ماه هم میفته...چون تنهاست..چون هیشکی رو نداره ک باهاش حرف بزنه..."
وی با حالتی خنثی ب اقای بوسه نگاه کرد وگفت:
"عزیزم ینی چی؟"
"عزیزم رو ب کسی میگی ک برات خیلی عزیزه...خیلی دوستش داری و خیلی برات مهمه..."
"الان تو من گفتی عزیزم چون دوستم داری؟"
"اره عزیزم..."
وی بدون هیچ تغییر حالتی دوباره ب ماه نگاه کرد:
"تنهایی ینی چی؟"
"ینی فقط خودت باشی و خودت...هیشکی دیگه کنارت نباشه...هیشکیه هیشکی...حتی شاید خودت هم نباشی..."
"حتی درخت گل رز ؟"
اقای بوسه سرشو اروم.تکون داد و گفت:
"اره..حتی درخت گل رز ک وسایلات ازش اویزونه..."
"وقت رفتنه اقای بوسه...باید برم..."
"مواظب خودت باش..."
"نه اقای بوسه...من مواظب تنهایی ام تا یوقت سراغم نیاد..."
با این حرف وی ، متعجب شد.مگه حد و حدودی تنهایی رو وی میدونست؟ مگه احساس داشت ک بفهمه تنهایی خیلی بده...؟
افکارش رو پس زد و ب رفتن وی خیره شد ....
.
.
.اروم روی کاغذ سفید رنگ دفتر چوبیش نوشت:
«ماه میفته چون تنهاست.
ماه انقدر از ادما دوره ک سنگ ها هیچوقت ب بدنش برخورد نمیکنه.
تنهایی ینی هیچکس کنارت نباشه.
عزیزم رو ب کسی میگی ک دوستش داشته باشی.
اقای بوسه ب من گفت عزیزم چون دوستم داشت.»با چشم هاش ب ماه نگاه کرد و گفت:
"ولی، دوست داشتن ینی چی؟"
KAMU SEDANG MEMBACA
•| A scarecrow named V |•
Fiksi Penggemarمینی فنفیکشن : "مترسکی بنام وی" •| تو به منی ک یک "مترسک " با قلب چوبی را عاشق کرده ام، فلسفه عشق ، بیان میکنی؟! |• ______________________________ وی،مترسک تنها و خالی از احساسی بود ک ادما ب سمتش سنگ پرتاب میکردن و بهس محبت خاصی نشون نمیدادن...