Part 5: تو خوشحالی منی!

98 41 38
                                    


ب من گفت:

"عشق چیه؟!"

و من در جواب گفتم:

"تو..."

با تعجب گفت:

"من  عشق عم؟!"

با تبسم گفتم:

"اره تو عشقی و من هم عاشق عشق عم!"

__________________________

"اقای بوسه...امروز صبح  یکی از گل های رز زرد رنگ ک هنوز غنچه بود خشک شده بود ...."

اقای بوسه ب حالت غمگین چهره وی نگاه کرد و بهش بیشتر نزدیک شد.

"ولی اون هنوز غنچه بود اقای بوسه .... هنوز کوچیک بود..."

وی احساس خیسی رو لپ هاش رو کرد، دستشو ب سمت صورتش برد:

"اقای بوسه ! از چشمام داره اب میاد!"

اقای بوسه ک از تعجب نمیدونست اصن چیکار کنه دستشو اروم برد و اشک کنار چشم وی رو پاک کرد.خوشحال بود ...خیلی خوشحال...از اینکه وی داره مترسکی با احساس میشه... لبخندی ب لب اورد .

"اسمش اشکه وی...اشک..."

"ا- اش- اشک؟"

"اره عزیزم...اشک.."

اقای بوسه نتونست خودشو کنترل کنه ، خیز برداشت و   لب های سرد اما نرمشو  اروم روی پلک چشم وی گذاشت و بوسه ای روش کاشت.

"اقای بوسه..وقتی با اجزای بدنت لمسم میکنی...حس عجیبی توی بدنم شکل میگیره..."

اقای بوسه وی رو بقل کرد و گذاشت اشک هاش روی گونه هاش جاری بشن...این مترسک خیلی شیرین بود...خیلی خیلی شیرین....

"الان دوباره همون حس عجیب اومد سراغم..."

اقای بوسه خندید و از وی جدا شد .

"عیبی نداره..."

لبخند از روی لب های اقای بوسه پاک نمیشد و با چشم هایی پر از شادی و شوق ب مترسک مقابلش نگاه میکرد.

"اقای بوسه تاحالا کار نامعقول کردی؟"

"اره ...همون کار نامعقولی  ک منطق ازش خوشش نمیاد..."
درسته.. کار نامعقول اون، عاشق  مترسک شدن بود.

"مهم نیست اقای بوسه...مهم اینه که خودت با اون کار نامعقولی ک کردی لذت ببری..."

"تو خیلی شیرینی وی..."

"شیرین؟شیرین چیه؟"

"تو...تو شیرینی..."

"نه من وی ام! من شیرین نیستم!"

"نه عزیزم..میدونم...این ی نسبت قشنگه ... تو یک وی  شیرین هستی !"

وی اروم زمزمه کرد:

"وی شیرین هوم..؟..."

اقای بوسه دستشو برد و موهای  بلوند زرد رنگ وی رو بهم ریخت و خندید.

"اینی ک الان داری انجام میدی خیلی بهت میاد اقای بوسه..."

"کدوم عزیزم؟!"

وی انگشتاشو ب شکل ی لبخند دراورد .

"اهان! این؟ اسمش لبخند هست، اسمش خندیدنه.."

"من کی میتونم بخ- بخند- بخندم؟"

"هر وقت شاد باشی! هروقت از ته دلت خوشحال باشی..."

"خوشحالی و شادی چیه؟"

"خوشحالی  ینی کلی حس خوب بیاد سراغت، کلی احساس لذت و راحتی ..."

"خب پس با این تعریفی ک تو کردی...خوشحالی ینی تو !"

اقای بوسه تعجب کرد.

"خوشحالی ینی من ؟"

"اره اقای بوسه..تو کلی حس  خوب واسم میاری...تو خوشحالی منی..."

دوباره اشک بود ک توی چشمای اقای بوسه پدیدار شد. چرا انقدر این مترسک پاک و مهربونه ...

با حس کردن نشستن  لب های سردی روی پلک چشمش تعجب کرد و قبلش ب شدت ب دیواره سینش کوبیده شد.

وی بعد بوسه ای ک روی پلک اقای بوسه گذاشت یکم از اقای بوسه فاصله  گرفت و گفت:

"وقتی داشتم اش- اشک میریختم ، تو با لب هات چشمم رو لمس کردی  و من حالم خوب شد....منم اینکارو  کردم تا حالت خوب شه..."

"عاشقتم وی!"

اقای بوسه شدت اشکاش بیشتر و عشقش ب وی هزار برابر شد...

"خوب کاری کردی وی... همیشه از این کارا بکن..."

وی از روی زمین بلند شد  و گفت:

"وقت رفتنه اقای بوسه... اهان راستی...گفتی عاشقتم ... ینی چی؟"

"عشق...ینی ی نوع خیلی خیلی قوی تر از دوست داشتن های معمولی این هم تاوقتی عاشق نشی نیمفهمی عزیزم..."
.
.
.
.

درحالی ک داشت دوباره از چشماش اشک میومد با مدادی ک سرش شکسته بود و خیلی زود تراشش کرده بود  ، دفتر چوبیش رو باز کرد و بعد از رسیدن ب صفحه سفید نوشت:

‌«فکر میکنم ک فهمیدم معنای دوست داشتن ینی چی...
حتی فکر میکنم معنی عشق رو  هم فهمیدم.»

•| A scarecrow named V |• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora