ب من گفت:"عشق چیه؟!"
و من در جواب گفتم:
"تو..."
با تعجب گفت:
"من عشق عم؟!"
با تبسم گفتم:
"اره تو عشقی و من هم عاشق عشق عم!"
__________________________
"اقای بوسه...امروز صبح یکی از گل های رز زرد رنگ ک هنوز غنچه بود خشک شده بود ...."
اقای بوسه ب حالت غمگین چهره وی نگاه کرد و بهش بیشتر نزدیک شد.
"ولی اون هنوز غنچه بود اقای بوسه .... هنوز کوچیک بود..."وی احساس خیسی رو لپ هاش رو کرد، دستشو ب سمت صورتش برد:
"اقای بوسه ! از چشمام داره اب میاد!"
اقای بوسه ک از تعجب نمیدونست اصن چیکار کنه دستشو اروم برد و اشک کنار چشم وی رو پاک کرد.خوشحال بود ...خیلی خوشحال...از اینکه وی داره مترسکی با احساس میشه... لبخندی ب لب اورد .
"اسمش اشکه وی...اشک..."
"ا- اش- اشک؟"
"اره عزیزم...اشک.."
اقای بوسه نتونست خودشو کنترل کنه ، خیز برداشت و لب های سرد اما نرمشو اروم روی پلک چشم وی گذاشت و بوسه ای روش کاشت.
"اقای بوسه..وقتی با اجزای بدنت لمسم میکنی...حس عجیبی توی بدنم شکل میگیره..."
اقای بوسه وی رو بقل کرد و گذاشت اشک هاش روی گونه هاش جاری بشن...این مترسک خیلی شیرین بود...خیلی خیلی شیرین....
"الان دوباره همون حس عجیب اومد سراغم..."
اقای بوسه خندید و از وی جدا شد .
"عیبی نداره..."
لبخند از روی لب های اقای بوسه پاک نمیشد و با چشم هایی پر از شادی و شوق ب مترسک مقابلش نگاه میکرد.
"اقای بوسه تاحالا کار نامعقول کردی؟"
"اره ...همون کار نامعقولی ک منطق ازش خوشش نمیاد..."
درسته.. کار نامعقول اون، عاشق مترسک شدن بود."مهم نیست اقای بوسه...مهم اینه که خودت با اون کار نامعقولی ک کردی لذت ببری..."
"تو خیلی شیرینی وی..."
"شیرین؟شیرین چیه؟"
"تو...تو شیرینی..."
"نه من وی ام! من شیرین نیستم!"
"نه عزیزم..میدونم...این ی نسبت قشنگه ... تو یک وی شیرین هستی !"
وی اروم زمزمه کرد:
"وی شیرین هوم..؟..."
اقای بوسه دستشو برد و موهای بلوند زرد رنگ وی رو بهم ریخت و خندید.
"اینی ک الان داری انجام میدی خیلی بهت میاد اقای بوسه..."
"کدوم عزیزم؟!"
وی انگشتاشو ب شکل ی لبخند دراورد .
"اهان! این؟ اسمش لبخند هست، اسمش خندیدنه.."
"من کی میتونم بخ- بخند- بخندم؟"
"هر وقت شاد باشی! هروقت از ته دلت خوشحال باشی..."
"خوشحالی و شادی چیه؟"
"خوشحالی ینی کلی حس خوب بیاد سراغت، کلی احساس لذت و راحتی ..."
"خب پس با این تعریفی ک تو کردی...خوشحالی ینی تو !"
اقای بوسه تعجب کرد.
"خوشحالی ینی من ؟""اره اقای بوسه..تو کلی حس خوب واسم میاری...تو خوشحالی منی..."
دوباره اشک بود ک توی چشمای اقای بوسه پدیدار شد. چرا انقدر این مترسک پاک و مهربونه ...
با حس کردن نشستن لب های سردی روی پلک چشمش تعجب کرد و قبلش ب شدت ب دیواره سینش کوبیده شد.
وی بعد بوسه ای ک روی پلک اقای بوسه گذاشت یکم از اقای بوسه فاصله گرفت و گفت:
"وقتی داشتم اش- اشک میریختم ، تو با لب هات چشمم رو لمس کردی و من حالم خوب شد....منم اینکارو کردم تا حالت خوب شه..."
"عاشقتم وی!"
اقای بوسه شدت اشکاش بیشتر و عشقش ب وی هزار برابر شد...
"خوب کاری کردی وی... همیشه از این کارا بکن..."
وی از روی زمین بلند شد و گفت:
"وقت رفتنه اقای بوسه... اهان راستی...گفتی عاشقتم ... ینی چی؟"
"عشق...ینی ی نوع خیلی خیلی قوی تر از دوست داشتن های معمولی این هم تاوقتی عاشق نشی نیمفهمی عزیزم..."
.
.
.
.درحالی ک داشت دوباره از چشماش اشک میومد با مدادی ک سرش شکسته بود و خیلی زود تراشش کرده بود ، دفتر چوبیش رو باز کرد و بعد از رسیدن ب صفحه سفید نوشت:
«فکر میکنم ک فهمیدم معنای دوست داشتن ینی چی...
حتی فکر میکنم معنی عشق رو هم فهمیدم.»
ESTÁS LEYENDO
•| A scarecrow named V |•
Fanficمینی فنفیکشن : "مترسکی بنام وی" •| تو به منی ک یک "مترسک " با قلب چوبی را عاشق کرده ام، فلسفه عشق ، بیان میکنی؟! |• ______________________________ وی،مترسک تنها و خالی از احساسی بود ک ادما ب سمتش سنگ پرتاب میکردن و بهس محبت خاصی نشون نمیدادن...