« اوج توانایی های من، دادن یک قلب تازه نفس، برای مترسک نا امیدی بود ک ادم ها ب سمتش سنگ پرتاب میکردن...»
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
"اینجا جاییه ک هر اتفاق دلخراش یا قشنگی توش میفته...."
"پس اتفاق ها هم میفتن....چ جالب..."
"اره اتفاق ها میفتن...ادم ها میفتن...گل ها میفتن...حتی کوه های ب اون بزرگی هم میفتن..."
"تو چی؟ تو هم میفتی؟!"
"اوهوم منم میفتم...همه میفتن وی..همه ی همه ها! "
"حتی چیزایی هم ک از قبل افتادن دوباره میفتن؟!"
"اره وی...رسم دنیا اینجوریه...افتادن همیشه هست ...همیشه وجود داره..."
"وقت رفتنه...من باید برگردم!"
"مراقب خودت باش..."
"نه اقای بوسه...من مراقب افتادن ها هستم..."
.
.
.
.دفتر کوچیک جلد چوبیش رو اروم باز کرد و برای پیدا کردن صفحه ی سفیدی، ورق زد . ب محض رسیدن ب صفحه ی سفید ، با همون صورت خالی از احساسش ، مدادو توی دستش گرفت و اروم زمزمه کرد و بریده بریده نوشت:
«همه یروزی میفتن.
اون هایی هم ک قبلا افتاده بودن، باز هم میفتن.
اقای بوسه هم یروزی میفته .
من هم ک مترسکم یروزی میفتم.»دفترش رو بست و ب درخت بالای گل رز بالا سرش ک ازش وسایل مختلفش اویزون بود، اویزونش کرد.
پاهاش رو توی زمین فرو برد و دستاشو کنار بدنش بالا برد و حالت مترسک رو گرفت.ب اسمون نگاه کرد و با دیدن ماه انگار توی ذهنش جرقه ای خورد :
"ماه!! ماه رو یادم رفت بپرسم..."
میخاست بره پیش اقای بوسه ک فهمید وقتش برای حرف زدن با اقای بوسه برای امشب تموم شده...نا امید مثل همیشه سرشو پایین انداخت و توی حالت ایستاده ی مترسکیش ب خاب رفت.
YOU ARE READING
•| A scarecrow named V |•
Fanfictionمینی فنفیکشن : "مترسکی بنام وی" •| تو به منی ک یک "مترسک " با قلب چوبی را عاشق کرده ام، فلسفه عشق ، بیان میکنی؟! |• ______________________________ وی،مترسک تنها و خالی از احساسی بود ک ادما ب سمتش سنگ پرتاب میکردن و بهس محبت خاصی نشون نمیدادن...