Part 4:از چشماش اب اومد، ینی بیمار شده؟

94 40 27
                                    

« عشق برای من چیزی بیشتر از ی جک بیمزه نبود... من سنگ تر از این حرفا بودم ک بخام عاشق شم...
و مجنون تر از این حرفا بودم ک بفهمم اصن عشق چیه... ترجیح دادم احساساتم رو بکشم تا بزارم منطق حاکم شه...ولی حقیقت همیشه تلخ بود، من عاشق شده بودم..اما توان قبول کردنش رو نداشتم...»

______________________________

"اقای  بوسه....تو دیشب ب اون جمله ای ک من گفتم، گفتی منطقیه... ینی چی؟ ینی اون حرف من خالی از احساسات بود؟"

اقای بوسه دستی ب موهاش کشید و روی زمین دراز کشید .

"اره..افرین.."

"اقای بوسه..چرا دراز کشیدی؟"

"چون خسته شدم..."

"از چی خسته شدی؟"

"از تنها بودن..وی ! من از تنها بودن خسته شدم..."

وی با چهره ای ناراحت ک خودشم متوجه اش نشده بود اروم گفت:

"ولی اقای بوسه..من اینجام..من کنارتم.."

اقای بوسه تعحب کرد...این مترسک واقعا داشت جریان های احساس درونش رخنه میکرد!

سریع ب صورتش نگاه کرد .درست گفته بود..حالت چهره وی ناراحت بود... برای اولین بار..بعد از این همه مدت دوستی، حالت بی احساس چهره وی تغییر کرده بود!

"اقای بوسه... چرا داره از چشمات اب میاد؟"

اقای بوسه خندید و ناخوداگاه وی رو بقل کرد .

"این اب نیست وی..."

"پس چیه؟"

اقای بوسه اروم زمزمه کرد:

"هروقت خودت هم از چشمات اب اومد، بهت میگم اسمش چیه..."

اروم وی رو از بقلش دراورد ،وی ب ماه زول زد و گفت:

"اقای بوسه...چرا منطق احساسات رو دوست نداره؟"

"چون از لحاظ منطق ،  احساسات ی چیز نامعقوله..."

"مثل دوست داشتن یچیزی  یا ی کسی؟"

"اوهوم...."

"چرا نامعقوله؟"

"ببین وی..منطق و احساسات دو تا چیز کاملا متفاوت و جداگونه از هم هستن پس کارهاشون برای همدیگه نامعقوله..."

وی اروم ب چهره اقای بوسه نگاهی انداخت ،

"اقای بوسه...تو خیلی زیبایی...."

"چی؟؟"

"خیلی قشنگی اقای بوسه... عین گل های رز توی درختم میمونی... "

اقای بوسه ب وی نزدیک تر شد و گفت:

"ببینم وی! این.چیزا رو توی کتابا خوندی؟؟!!!"

"ن اقای بوسه...توواقعا زیبایی... مثل گل های رز زرد رنگ درختم میمونی ، همونقدر ظریف، با احساس و زیبا ..."

اقای بوسه باورش نمیشد...رشته و جریان های احساس های مختلف توی بدن مترسکش رخنه کرده بود...اشک توی چشماش جمع شد .

"اقای بوسه..دوباره داره از چشمات اب میاد..."

وی از روی زمین بلند شد و اروم گفت:

"وقت رفتنه....میبینمت اقای بوسه...."

.
.
.

دفتر کوچیکشو اروم باز کرد و مداد جدیدی رو تراشید و شروع ب بریده بریده نوشتن کرد:

«من خالی از احساساتم و ب گفته ی اقای بوسه قلبم چوبیه.
اقای بوسه خسته بود چون تنهاست.
اما من پیشش بودم.
نمیدونم چرا با وجود من باز هم گفت تنهاست.
اقای بوسه منو بقل کرد و من ی حس عجیبی بهم دست داد، اما چون اون حس ناشناخته بود و من هم خالی از هر احساسی هستم، پس اون حس رو نادیده گرفتم.
من ب اقای بوسه گفتم عین گل های رز زیباست، ولی اون تعجب کرد، پس ادما با چنین حرف هایی تعجب میکنن! اقای بوسه از چشم هاش اب اومد. فکر کنم بیمار شده.‌‌»

•| A scarecrow named V |• Место, где живут истории. Откройте их для себя