پارت دهم

432 82 21
                                    

توت فرنگياااي گلم متن چك نشده اگر جايي غلط املايي بود كامنت كنيد تا درستش كنم.
اي پرپل يو اوري بادي....💜
______________________________
جيمين
صبح طبق قرارمون بايد ساعت ٧راه ميفتاديم تا راس ساعت هشت براي ثبت نام دانشگاه باشيم،براي همين با الارم گوشيم بيدار شدم و بعد از اينكه زمان و مكانِ اطرافمو درك كردم به سمت دستشويي اتاق كوك رفتم.
ديشب خسته بودم واقعا و هنوزم اون خستگي رو حس ميكردم اما از ذوق اينكه قراره دانشجو بشم كلي شاد بودم و احساس سرحاليم به خستگيم غلبه كرد.
بعد از اينكه دست و صورتمو شستم و مسواك زدم به اتاق كوك برگشتم و چمدونمو باز كردم.
يه دست لباس تميز براي خودم روي تخت گذاشتم و شروع به عوض كردن لباسام كردم.
وقتي اماده شدم اروم از اتاق خارج شدم و خودمو به اشپزخونه رسوندم.
در يخچالو باز كردم و ظرف مربا رو از يخچال دراوردم و كره هم روي بشقاب صبحانه خوري گذاشتم.
دوباره سراغ يخچال رفتم و دوتا تخم مرغ برداشتم و براي ابپز كردن روي گاز گذاشتم.
همينطور كه مشغول بودم،حضور شخص ديگه اي رو تو اشپز خونه حس كردم و با سرعت سرم رو ب طرفي كه حس كردم كسي ايستاده برگردوندم.
+نامجون: واو...تو اينجايي؟كي اومدي؟من فكر ميكردم امروز قراره بياي!
با لبخند و بهت همه ي اينها رو گفت.
_صبحتون بخير اقاي كيم،راستش ديش....
-يونگي:ديشب اوردمش،مشكليه؟
قبل از اينكه كامل جواب نامجون رو بدم يونگي با پوزخند و يك ابرو كه بالا رفته بود رو به نامجون گفت.
اولش از حضور يهويي يونگي و بعد ، از لحنش كمي تعجب كردم...
+نامجون:نه چه مشكلي هيونگ...ما از اومدن جيمين خيليم خوشحاليم...
و بعد از تموم شدن جمله اش لبخند زد.
يونگي بدون حرف ديگه اي پشت ميز نشست و با ذوق به ميز نگاه كرد.
-يونگي:از همين الان كارتو شروع كردي...افرين.
با تحسين يا يه حس قشنگ توي چهره اش اينو گفت و بيايد در مورد ذوق من اون لحظه كه اين جمله رو شنيدم صحبت نكنيم.
_قهوه يا چاي؟
-يونگي:قهوه
+نامجون:منم قهوه
به سمت قهوه جوش رفتم و قهوه اي كه اماده كرده بودم رو توي دوتا فنجون ريختم و جلوشون گذاشتم.بعدش هم تخم مرغ هاي ابپز رو روي ميز گذاشتم.
-يونگي:حالا كه اماده اي بشين صبحونتو بخور تا منم بعد صبحونه ميرم لباسامو بپوشم كه باهم بريم.
و بعد لبخند بي منتش رو تو صورتم پاشيد.
اروم يكي از صندلي ها رو عقب كشيدم و پشت ميز نشستم.
دستم رو به سمت نون تستي كه توي ظرف رو به روم بود دراز كردم و برداشتمش و بلافاصله دستم براي گرفتن قاشق مرباخوري به سمت ظرف مربا حركت كرد.
با برخورد دست سردي به نوك انگشتام سريع دستمو عقب كشيدم و نگاهمو به دستاي خشك شده ي يونگي كه نزديك ظرف مربا بود دوختم.
يونگي تك خنده اي كرد و گفت:نونتو بيار جلو برات مربا بزنم.
نامجون همون لحظه زد زير خنده و لا به لاي خنده هاش گفت:واو درست ميشنومممم؟؟اقاي مين مهربون شدي!
-يونگي:ميشه انقد چرت نگي؟من هميشه مهربون بودم فقط چشماي كور تو بود كه نديد.
+نامجون:اره هميشه با كوكي مهربوني اما با من نه. چون اونا مكنه و كوچولو و گوگولين باهاشون مهربوني...:/
بعد با حالت دلخوري لباشو جمع كرد،شايد فكر ميكرد كيوت ميشه درحالي كه خيلي مزحك و خنده دار شده بود.
با اين حركت نامجون منو يونگي باهم خنديديم.
-يونگي:جوني نكن مثل عقب مونده ذهنيا ميشي.
+نامجون: اي بابا بزار خودمو مثل كوك برات كيوت كنم شايد با منم مهربون شدي...
-يونگي: قول ميدم در فصل پنجم سال...روز ٣٢ام ماه و در ساعت ٢٥از روز باهات مهربون بشم.
با لحني كه داره مسخره ميكنه و در حال خنده اينو گفت.
بنظرم اين خنده ها و لحن مسخره يونگي خيلي كيوت بود...جالبه اون يه مرد بالغ و بزرگه اونوقت برا من بنظر يه پيشي ملوس و كيوته.
-يونگي:من ميرم لباس بپوشم.توهم زود بخور برو كفشاتو بپوش.
چون دهنم پر بود با تكون دادن سرم اكي دادم.

Sponsor of a sudden contestWhere stories live. Discover now