پارت سيزدهم

376 76 18
                                    

يونگي

خيلي هول كرده بودم...
من تاحالا تو عمرم يه دختر رو نبوسيده بودم چه برسه به يه پسر...
نميدونستم چه ري اكشني بايد نشون بدم...
يهو مثل جن زده ها هولش دادم و دويدم سمت اتاقم و در اتاقمو بستم.

اروم پشت در سُر خوردم و نشستم،ضربان قلبم هنوز بالا بود و تند ميزد...
درك موقعيت سخت بود...جيمين الان چيكار كرد!؟! :|
اون منو بوسيد...
اسمشو نميشد گذاشت بوسه...اون فقط يه تماس سطحي بود...
به جاي اينكه حس بدي به اين موضوع داشته باشم پر بودم از يه حس قشنگ كه زير دلمو قلقلك ميداد و با ياد اوري اون لحظه لبخند ميزدم.

به سختي از رو زمين و پشت در بلند شدم و پشت ميزكارم نشستم،انقد ذهنم مشغول شده كه نميتونم روي كار تمركز كنم...

نميدونم چند ديقه اس يا چند ساعت ولي همينطور دارم تو افكار خودم غرق ميشم...حتي نميدونم دارم به چي فكر ميكنم...
از پشت ميز بلند شدم و كش و قوسي به بدنم دادم تا يذره حالم جا بياد.از سر صدا ها متوجه شدم كه نامجون و كوك برگشتن.

از اتاق بيرون رفتم تا براي خودم قهوه بريزم كه چشام به جيمين افتاد ،به طور فوق كيوتي داشت با پشت دستاي كوچولوش چشماشو ميماليد.
از قيافه خوابالوش ميشد فهميد از اون موقع خواب بوده.
تا چشماش به من افتاد سرشو انداخت پايين و قرمز شد،منم احساس گرما ميكردم و دلم ميخاست زودتر برگردم به اتاقم.
بدون نگاه كردن بهش به اشپزخونه رفتم و برا خودم قهوه ريختم.
جين هيونگ هم برگشته بود و تو اشپزخونه مشغول چيدن ميز براي شام بود.
صداهاي تو سالن خوابيده بود براي همين حدس زدم كه نامجون و كوك به اتاقاشون رفتن تا استراحت كنن.
اومدم به اتاقم برگردم با نگاهم خيلي نامحسوس دنبال جيمين گشتم ولي نبود.فكر كنم اونم به اتاقش برگشته.

تو اتاقم نشستم و براي بار هزارم به اتفاق امروز بعد از ظهر فكر كردم.از واكنش جيمين معلوم بود كه حسابي خجالت كشيده.بهتره وقتي ديدمش به روش نيارم تا احساس بدي پيدا نكنه.
حدودا نيم ساعت گذشته بود كه صداي در رو شنيدم.
و بلافاصله در باز شد و كوك سر و گردنشو كرد تو اتاق و گفت:هيونگ شام امادس...نمياي؟
_چرا چرا الان ميام.
و سريع از جام بلند شدم و دنبال كوك به اشپزخونه رفتم.
و باز هم اتفاق تكراري اين روزها...شايد اتفاق نه! دراماي تكراري اين روز ها .... :/
نامجون براي هر وعده غذا زودتر تو اشپزخونه حاضر ميشه تا به جين كمك كنه و خب اخرش گند ميزنه و نهايتا با خشم و غرغر هاي جين رو به رو ميشه.
امروز هم مثل هرروز...نامجون اومد يذره نمك تو بشقابغذاي جين بريزه،در نمكدون باز شد و كل نمك داخل بشقابش خالي شد.:(
اين دفعه جين صورتش قرمز تر از هميشه بود وبا چشم هاش به نامجوني كه نگاه نادم و پشيموني داشت ليزر پرت ميكرد.
+نامجون:عاه سوكجيني من متاسفم...من واقعا نميخاستم گند بزنم به غذات...اَ...اَصلا بيا غذاي منو بخور.
-جين:اشكال نداره از تو قابلمه بازم براي خودم غذا ميريزم.
اينو با حرص و درحالي گفت كه دلش ميخاست نامجون رو خفه كنه.
منو كوك هم باز به كارشون خنديديم.
بقيه ميخاستن شروع به خوردن كنن كه من متوجه شدم جيمين هنوز نيومده.
_عام...نميخوايد منتظر جيمين بمونيد؟
-جين:من صداش كردم اما فكر كنم حالش خوب نبود،گفت ميل نداره.
اينو با بيخيالي گفت اما من ته دلم يذره مضطرب شدم.
چرا حالش خوب نبود؟يعني بخواطر كار امروزشه؟
شايد بهتر باشه باهاش حرف بزنم؟!بهتره بهش بگم اشكال نداره؟
اه نه اونطور بدتر خجالت زدش ميكنم...
عااااه من هنوز امادگي صحبت كردن باهاش درمورد كاري كه كرد رو ندارم.
يعني ممكنه جيمين گي باشه؟ و د فاك اون منو بوسيد پس ممكنه.
چرا اونكارو كرد؟
و باز هم رسيدم سر خونه اول...به سوال اينكه چرا منو بوسيد.

اگر روم كراش داشته باشه چي؟ من نميخام دلش رو بشكنم اما من از رابطه عاطفي خوشم نمياد.
اه چرا فقط فاصله اشو ازم حفظ نكرد كه منم راحت بتونم مثل يه دوست يا هيونگ بهش محبت كنم.:(

بنظرم بايد به جاي فرار كردن و حفظ فاصله فقط باهاش صحبت كنم. ممكنه اونطور كه فكر ميكنم نباشه و يا اگرهم بود ميتونيم باهم به توافق برسيم تا ديگه اين كار رو نكنه.
ظرف غذاي خودم رو برداشتم و يذره غذا تو ظرف ديگه ريختم و به اتاق جيمين بردم.
بدون در زدن وارد شدم...مثل صبح دوباره رو تخت تو خودش مچاله شده بود.به سمتش رفتم غذا ها رو روي ميز كنار تخت گذاشتم و روي تختش نشستم.
+جين هيونگ گفتم كه غذا نميخورم چرا فقط دست از سرم برنميداري؟
_اوووم شايد بخاطر اينكه من جين هيونگ نيستم؟!
وقتي صدام رو شنيد مثل سيخ تو جاش نشست و بهم نگاه كرد.
لبخندي زدم كه البته بخاطر اضطراب خودم كمي كج و كوله شد.
سرش رو انداخت پايين .
_هوووم نميخاي چيزي بگي جيمين؟!
اروم گفتم و با دستم چونش رو اروم نوازش كردم و سرش رو بالا اوردم تا بهم نگاه كنه.
+نه...راستش حتي اگر قرار باشه منو از اين خونه بيرون كنيد و ديگه ازم حمايت نكنيد من از كارم پشيمون نيستم و ...عامم...معذرت خواهي نميكنم بابتش.
قاطع و بدون خجالت بهم گفت.
با اين حرفش و لحن محكمش دوباره تو دلم پروانه ها بال بال ميزدن.
خاك تو سر بي جنبم كنن كه تا اينطور باهام حرف زد دارم وا ميدم.
من اومده بودم اينجا مثلا بهش بگم بهم حس پيدا نكنه اونوقت دارم از حرفاش ذوب ميشم.
بيخيال اين حرفا شدمو اون رو تو اغوشم كشيدم فعلا بايد بهش حس امنيت ميدادم،اينكه هر اتفاقيم بيفته قرار نيست حمايت منو از دست بده و از اين خونه بره.
_هي جيم كي گفته قراره از خونه بيرونت كنم يا ازت حمايت نكنم.
+اخه..اخه با...با كار امروزم فكر كردم كه...
نذاشتم حرفشو ادامه بده.
_هيش...هر اتفاقيم بيفته تو حق نداري همچين فكريو بكني....
و بعداون رو از اغوشم بيرون كشيدم و شروع به قلقلك دادنش كردم .
_حالا هم يا شامتو ميخوري يا انقد قلقلكت ميدم تا از خنده غش كني.
بعد از چند دقيقه دست از قلقلك دادنش برداشتم و بهش زل زدم.
هنوز هم داشت ميخنديد و از شدت خنده قرمز شده بود ، چشم هاشم كه با هلال ماه در رقابت بود.
پسره ي كيوت خنگ...زير لب گفتم و كمكش كردم بشينه و بشقاب غذاشو به دستش دادم.
وقت غذا ديگه حرفي نزديم و فقط نگاه هاي گاه و بيگاهمون بود كه بهم ميخوردن.
و من نتونستم در مورد اينكه بهم حس پيدا نكنه بهش هشدار بدم چون خودم مطمئن نبودم كه اگر اون كسي كه بهش حس داره من نباشم رو بتونم تحمل كنم يا نه....
پس همه چيو سپردم دست زمان،يه رابطه ي عاطفي!
حالا كه فكر ميكنم،با وجود جيمين اونقدر ها هم بد بنظر نمياد.
اما بازم به زمان نياز داريم.هم من و هم جيمين.
شايد يه روزي بهش پيشنهاد دادم.

______----_________------_______

سلامممم توتفرنگيااااا🍓
ببينيد كي اومده👀😂
بعد از بيست و دو روز بالاخره اپ كردم👀
شرمنده ولي امتحان داشتم🤧
ببخشيد اين پارت كوتاه بود اما سعي ميكنم پارت هاي ديگه رو بيشتر بنويسم.💜

هاهاها گايزززز ديدين يونگي هم داره دل ميده😂👀
من از اولم گفتم اين بشر استريت نيس باور نميكرد😒

اگر نظري،انتقادي ،پيشنهادي داشتين كامنت بزارين من در خدمتم🤓
و چون ويو ها كمه و ووت ها از اون كمتر فكر كنم بايد شرط ووت بزارم براي اپ بعدي🤨
_١٠ووت براي اين پارت😋(وجدانن خيلي كمه😭)

__________________________

Sponsor of a sudden contestحيث تعيش القصص. اكتشف الآن