پارت چهاردهم

395 71 22
                                    

جيمين
بازم مثل هر روز تو اين دو هفته صبح زود بخاطر كلاسم از خونه زدم بيرون.
تا ايستگاه اتوبوس رو پياده رفتم و تو تمام مسير به اتفاق ديروز فكر ميكردم.
نميفهمم چرا اين كارو بي فكر انجام دادم....!
شايد پشيمون نباشم اما كاري كه كردم ريسك زيادي داشت.
اما بازم رفتار ديشب يونگي بهم اين دلگرمي رو داد كه شايد همچين هم بدش نيومده باشه.
به هرحال خوشحال بودم حداقل تصميم نداره بخاطر رفتار بي پروام منو از خونش بيرون كنه.
به ايستگاه رسيدم و رو صندلي هاي ايستگاه نشستم و منتظر اتوبوس شدم.
به ساعتم نگاه كردم...ديگه داشت ديرم ميشد،پس چرا اتوبوس نمياد؟
از رو صندلي بلند شدم و باز هم پياده به سر خيابون رفتم.
همينطور كه داشتم ميرفتم صداي بوق ماشيني توجهمو جلب كرد اما با تصور اين مزاحمه توجهي بهش نكردم و بي توجه به راهم ادامه دادم.
كمي جلو تر كه رفتم با حس اينكه كسي دستم رو گرفت برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم.
با يه مرد مست كه لبخند كثيفي رو لبش داشت مواجه شدم.
ماشينش رو وسط خيابون نگهداشته بود و سعي داشت منو بزور داخل ماشينش بندازه.
شروع كردم به جيغ و داد كردن و مقاومت كردن اما اون قوي تر از من بود.
_ايييي تو كدوم خري هستي.....
=هي بچه به تو ياد ندادن با بزرگترت درست حرف بزني؟!اشكال نداره باسن قشنگت برام جبران بي ادبياتو ميكنه.
وقتي تو صورتم حرف ميزد حالم از بوي الكلش بهم ميخورد،اخه محض رضاي خدا كي ساعت هفت صبح مست ميكنه:|
همينطور داشت منو بزور به سمت ماشينش مي برد و من از همه زورم استفاده ميكردم تا بتونم خودمو نجات بدم و فااااك اون موقع صبح كل خيابون خالي بود و هيچكي براي نجاتم نميومد.
احساس ضعف كردم...ديگه تواني نداشتم و داشتم دنبالش كشيده ميشدم كه حس كردم فشار دستش از رو دستام برداشته شد و من از شدت ضعف بيهوش شدم و فقط صداهاي نامفهوم و محو ميشنيدم.
__________________________________
يونگي
تمام ديشب رو تا ساعت چهار صبح كار ميكردم اما بخاطر اينكه صبح جايي كار داشتم مجبور شدم فقط دوساعت بخابم و ساعت شيش صبح بيدار بشم تا كارم رو تموم كنم.
تو اتاقم سرم به كار گرم بود كه با حس اينكه صداي در اتاق بغلي اومد از جام بلند شدم و ديدم كه جيمين از اتاقش خارج شد و بلافاصله از در خونه خارج شد.
اه اين بچه دوباره داره صبحونه نخورده ميره دانشگاه.
چون ميدونستم حدودا ده ديقه ديگه اتوبوسش مياد پس وقت داشتم براش لقمه اماده كنم ببرم و بهش بدم.
سريع رفتم تو اشپزخونه كه خالي بود و حدس زدم جين هنوز خواب باشه و حالا حالا ها نياد براي اماده كردن صبحانه.
از تو يخچال ظرف نوتلا رو در اوردم و لاي نون تست ماليدم و چند تا لقمه نون و نوتلا درست كردم و داخل يه ظرف گذاشتم.
دوباره از توي يخچال يكي از بسته هاي شيرموز جونگكوك رو برداشتم كه مطمئنم بعدا بخواطر اينكار ممكنه كشته بشم.
سريع به اتاقم برگشتم و سويشرت نازكم رو تنم كردم و با برداشتن ظرف صبحانه و شيرموز به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم.
دكمه اسانسور رو زدم و به سي ثانيه نكشيد كه درش به روم باز شد و من دكمه ي طبقه همكف يا لابي رو زدم.
با انگشتم رو ظرف ضرب گرفتم تا به طبقه ي مقصد رسيدم.
با باز شدن در سريع از اسانسور و ساختمون خارج شدم.
به ايستگاه نزديك ساختمون نگاه كردم.
جيمين اونجا نبود، با فكر اينكه دير رسيدم و جيمين رفته ميخاستم به سمت برج برگردم كه نگاهم به سمت سر خيابون كشيده شد.
با تمام توانم دويدم تا بتونم بهشون برسم.
ظرف صبحونه جيمين و شير موز از دستم افتاد و وقتي تونستم بهشون برسم با همه ي زوري كه داشتم مشتم رو كوبيدم تو صورت اون مرتيكه منحرف.
و بعد تا جايي كه ميتونستم كتكش زدم .
از بوي الكي كه ميداد ميتونستم بفهمم چقد مسته و نميتونه از خودش دفاعي بكنه اما من دلم بهش نميسوخت چون اون بايد تاوان اينكه دستش به جيمين خورده رو پس ميداد.
من به خودم قول دادم كه ازش مراقبت كنم...پس يعني حتي اگه به جرم قتل قرار باشه برم زندان اما نميزارم هيچ كس دستش به جيمين بخوره.
ديگه نفسي برا ادامه زدن نداشتم.
اون كثافط رو به حال خودش رها كردم و به سمت جيمين برگشتم تا ببينم خوبه يا نه كه با تن بي جونش روي زمين مواجه شدم.

Sponsor of a sudden contestМесто, где живут истории. Откройте их для себя