پارت يازدهم:يونگي

416 77 18
                                    

يونگي (فلش بك به همون شب)
پشت ميز كارم نشسته بودم و از صبح ذهنم درگيره ناراحتي جيمين بود ...دستامو محكم روي صورتم كشيدم و زير لب گفتم: محض رضاي خدا يونگيييي تو كلن به اندازه انگشتاي دستت اون پسر رو ميشناسي...از كي تا حالا برات احساسش برات انقد مهم شده...
واااا چرا اينطور درمورد خودم حرف ميزنم ؟! من كه سنگ نيستم احساس دارم...قبلا هم پيش اومده براي ناراحتي نامجون و كوك نگران باشم...اما تاحالا اينطور نشده بود انقد ذهنم مشغول بشه...
بايد هرطور شده از دلش در بيارم.
سراغ گوشيم رفتم و به يكي از كيك شاپ هاي انلاين يه كيك با مدل كيوت مثل خود جيمين سفارش دادم.
وقتي ازم پرسيدن كه روي كيك چي بنويسيم بي اختيار (جوجميني دانشجو شدنت مبارك)رو به زبون اوردم.
تا اومدم جملم رو اصلاح كنم اپراتور مسئول ثبت سفارش گفت :ثبت شد و خدانگهدار ...و تلفن رو قطع كرد.
خسته تر از اون بودم كه بخام دوباره تماس بگيرم.
دوباره پشت ميزم برگشتم و مشغول كار شدم.
نميدونم چقد گذشته بود كه با صداي در دست از كارم كشيدم اما هنوزم چشمام به مانيتور بود.
براي اينكه ببينم كي اين موقع اومده اتاقم سرم رو برگردوندم و جيمينو ديدم.
به طور غير طبيعي هول كردم،براي اين كه ضايع نباشم سريع سرمو به سمت مانيتورم برگردوندم و سعي داشتم خودمو جمع كنم تا ضايع نباشم.
براي چي اومده بود اتاقم؟!
نكنه اومده بگه نميخاد اينجا بمونه؟
مگه دست خودشه:|
پول دانشگاهشو دادم بايد هرچي ميگم گوش كنه،وقتي ميگم بايد اينجا زندگي كنه يعني بايد اينجا زندگي كنه.
اما اگه پولمو پس داد و خواست بره چي؟
به اين زودي نميتونه پول جور كنه كه:/
خداااااا چرا اين افكار مسخره تو سرمههههه؟
گيج و گنگ به رو به روم خيره بودم كه فنجون قهوه اي جلوم گرفته شد.
چشمامو چرخوندم تا به صورتش رسيدم.
لبخند خجلي رو لبش بود.
از اينكه ديگه اثري از دلخوري تو چهرش نبود خوشحال شدم.
لبخندي زدم و گفتم:ممنون جيمين.
يه قلپ خوردم و از قهوه تعريف كردم.

چقد قلب اين پسر مهربون بود...چقد وجودش براي قلب من كه مدتيه سرما و تهي بودن رو حس ميكنه ضروري بود.

نميخام دراماش كنم ولي از اينكه نزديكم باشه واقعا خوشم ميومد.

__________________________________
مشغول كارم بودم كه بازم صداي جيمين رو شنيدم كه داره منو نامجون رو براي شام صدا ميكنه.
بعد از حدودا هفت هشت دقيقه از اتاقم خارج شدم ، به جيمين كه درحال خارج شدن از اتاق نامجون بود برخوردم.
ياد حرف نامجون افتادم...يه لحظه خودمم نفهميدم چيشد اما احساس خطر كردم و با صدايي كه خشونتش رو كاملا ميشد بطور محسوس حس كرد به جيمين درمورد نرفتن به اتاق نامجون هشدار دادم.
نه اينكه نامجون ادم هوسبازي باشه،نه اصلا...اما نامجون بعد هوسوك اسيب زيادي ديد براي همين ممكن بود كار غير عاقلانه اي بكنه ...براي همين احتياط شرط عقل بود،نميخاستم به جيمين اسيب بزنه.
___________________________________
بالاخره كيك رو اوردن ، نميدونم چرا استرس داشتم...البته ميدونم!اين اولين بارم بود ميخاستم كسي رو سورپرايز كنم.
اميدوار بودم اين كارم ،كار صبحم رو جبران كنه و دلخوري جيمين كامل رفع بشه...
وقتي كيك رو جلوي جيمين گذاشتم رو ميز نگاه خيره و متعجب همه رو حس ميكردم.
سابقه نداشت از اين كارا بكنم برا همين بقيه تعجب كرده بودن.
بعد از چند ثانيه حس كردم يه موجود نرم و قلمبه و كوچولو بهم حمله كرد و خودشو تو بغلم پنهان كرد.
ناخوداگاه دستمو پشتش گذاشتم و منم بغلش كردم.اين كارم كاملا غير ارادي بود .

Sponsor of a sudden contestWhere stories live. Discover now