پارت نوزدهم

346 64 2
                                    

جيمين

بعد از يكساعتِ طاقت فرسا كه از كلي گِيت هاي امنيتي مربوط به فرودگاه رد شديم بالاخره ما سوار هواپيما بوديم.
من كه كوله پشتي دانشگاهم همراهم بود رو گذاشتم تو ماشين يونگي بمونه ولي يونگي يه كوله پشتي كه حاوي لباس هاش بود همراه خودش اورده بود.
و بعد از كلي بحث در مورد اينكه چرا براي من لباس نياوردي گفت (چون دلم ميخاد از لباساي من استفاده كني) توي بحث پيروز شد.

صندلي كنار پنجره رو اشغال كرده بودم و براي اينكه اولين بارم بود هواپيما سوار ميشدم با چشماي قلبي به بيرون پنجره كه ابر هاي پمبه اي رو به خوبي نشون ميدادن خيره شدم.

همينطور كه مشغول ديد زدن بيرون بودم سنگيني چيزي رو شونم توجهمو جلب كرد و وقتي نگاه كردم با چهره خوابه يونگي رو به رو شدم.

خداياااا چرا از واژه دوست پسر فقط يه پيشي خوابالو نصيب من شد:(

با حرص شونمو تكون دادم و سر يونگي به عقب پرت شد و با شوك از خواب پريد.
قيافه منگ و خنگش بعد از خواب با نمك ترين چيزيه كه ميتونم ساعت ها بدون خستگي بهش زل بزنم.
اروم سرمو رو شونه هاش گذاشتم و اونم سرش رو روي سرم گذاشت.
چند لحظه بعد گرماي دستشو روي دستام حس كردم.
همونطور كه چشمام بسته بود لبخند كوچيكي زدم.
مسير سئول تا ججودو حدودا يكساعت و خورده اي بود به پايان رسيد و بالاخره هواپيما نشست.

با ملايمت يونگي رو صدا كردم و اون هم بيدار شد.

**************

حدودا بعداز يكساعت جلوي يك ويلاي ساحلي بوديم....
جاي بزرگي بود...

+اينجا براي منه...راستش برا تولد چندسال قبلم پدرم برام خريد اما هرگز به اينجا نيومده بودم....

تو سكوت و با لبخند به حرفاش گوش كردم.
ادامه داد:راستش تا قبل از اينكه توعه وروجك بياي عقل و هوش منو از سمت كارم منحرف كني كلن سرم به كار گرم بود و نيازي به استراحت نداشتم...اما با وجود قول و قرار هاي كه با خودم گذاشتم ميخام زندگيمو تغيير بدم و از نظر ديگران زندگي كسل كنندم رو يذره سر و سامون بدم.

باهم وارد ويلا شديم.جاي تميزي بود،انگار كه قبل از اومدنمون همه چي رو تميز كرده باشن.

يونگي كه انگار از صورتم حرفام رو خونده باشه گفت:اين يك هفته كه سرم شلوغ بود ، راستش داشتم تلفني و مجازي اينجا رو اماده ميكردم.

_خيلي اينجا خفنههه^ㅁ^

+دوست پسر پولدار داشتن همه چيش خفنهههه....حالا كجاشو ديدي...ㅋㅋ

با حالت مسخره اي زدم تو صورتم گفتم :واييي نكنه منو اوردي با اين چيزا گول بزنيو بهم تجاوز كني؟!....

با اين حرفم يونگي از خنده روي مبل ولو شد از خنده منم به سمتش رفتم و رو پاهاش نشستم.

+راستش برنامم فرق ميكردو همچين برنامه اين نداشتم ولي انگار تو خيلي دلت ميخاد اين كار رو بكنم.
و با دستش به وضعيت نشستنم روي پاش اشاره كرد...

خنده سرخوشي كردم و بعد اروم كنار گوشش زمزمه كردم:مگه دوست پسرا همين كارو نميكنن؟
و بعد كنار گوشش رو بوسيدم.

ميدونستم يونگي ادمي نيست كه با اين شيطنتام تحريك بشه اما حس كردم نفس هاش سنگين شده..
اروم ازش فاصله گرفتم و كنارش نشستم.

بهم نگاه كرد و اروم گفت: قبلن ها ارزو يا روياي خاصي نداشتم ولي هفته قبل حس كردم دلم ميخاد به خودم استراحت بدم و وقتمو با تو بگذرونم...وقتي فكر ميكردم مثل بچه ها دلم ميخاست برم مسافرت،نه تنها يا با هركسي...ديدم فقط دلم ميخاست با تو بيام ...

ميدونستم يونگي چقدر سختشه احساسات يا افكارشو بيان كنه ولي الان انقدر راحت از افكارش برام ميگفت اين رو به من نشون ميداد كه چقد بهم نزديك شديم و شايد بهم اعتماد كرده.

نگاه خيرش به صورتم باعث شد منم بهش نگاه كنم...همينطور كه موهامو نوازش ميكرد يهو از جاش بلند شد و منو دنبال خودش كشيد.

+اولين و اساسي ترين كاري كه تو مسافرت ميكنن چيه؟!

_قدم زدن كنار ساحل؟!
با خوشحالي گفتم...

+جيمينااااه توكه انقد خنگ نبوديييي:(
با حالت زاري اعلام كرد.
و وقتي منو برد تو اتاق و خودش رو رو تخت پرت كرد خوابيد... فهميدم منظورش اينه ك بخوابه.

با حالت عصباني رومو برگردوندم و گفتم تو فرهنگ لغاتت كاري جز خواب هست اقاي مين يونگي؟!

+اره...دوست داشتن تو...

خب حقيقتا با اين حرفش خر شدم و وقتي دستمو كشيد و تو بغلش فرود اومدم، اعتراضي نكردم.

سرم روي سينش بود و دستش موهام رو نوازش ميكرد.
حدودا پنج دقيقه بعد من بودم كه به دنياي روياي پشت پلك هاي بستم رفته بودم...

__________________

حواستون هست دارم جبران ميكنم يا نه؟!🙈

Sponsor of a sudden contestWhere stories live. Discover now