بوی عطر تن مادرش زیر بینیش پیچید، چشمهاش رو بست که برای لحظهای بتونه بیشتر اون عطر رو حس کنه...
نمیدونست چرا در این لحظه یاد عطر تن و آغوش مادرش افتاده بود! شاید به خاطر این بود که زمان خیلی زیادی از آرامشی که اون موقع حس میکرد گذشته بود و حالا دوباره اون احساس رو درون خودش حس میکرد...
زمانیکه بچه بود همیشه به آغوش مادرش پناه میبرد و مادرش با لبخند و نوازش موهاش سعی میکرد آرومش کنه، تمام حسهای خوب دنیا خلاصه میشدند در زمانیکه مادرش در سکوت فقط موهاش رو نوازش میکرد و بکهیون توی آغوشش جمع میشد و سعی میکرد ضربانهای قلب مادرش رو حس کنه....درست مثل حالا که شنیدن ضربانهای قلب چانیول بهترین صدایی بود که میتونست بشنوه...بعد از سن نوجوانی و زمانیکه که دیگه باید در امور مختلف کنار پدرش میبود از آغوش و نوازشهای مادرش دیگه هیچ خبری نبود، پدرش دیدن هر روزهی مادرش رو منع کرده بود و بعد از مدتی تغییر همه چیز براش تبدیل به یک روتین تکراری شده بود.
اون از یک زمانی به بعد دیگه حق نداشت پسر بچهای باشه که به آغوش مادرش و نوازشهاش احتیاج داره، فقط باید به اموراتی که پدرش بهش میگفت رسیدگی میکرد....شاید نه فقط زندگی بکهیون، زندگی تمام کسانیکه به قدرت گره خورده بودند همینقدر سرد و بی روح بود...
البته همه بجز چانیول....بوسههای عمیقی که به پوست ترقوه و گردنش زده میشد باعث شد دست از فکر کردن برداره و حواسش رو به مردی بده که با عشق نگاهش میکرد و روی بدنش بوسه میگذاشت.
مردی که به بکهیون حس یه مادر رو میداد، عشقی که بهش داشت درست خاطرات و حسهای خوب مادرش رو براش تداعی میکرد...بکهیون معتقد بود مادرها عاشقترین افراد دنیان...
شاید برای همین بود که باور داشت عشق چانیول به اون هم مادرانهست!
یول به خاطر اون خطر میکرد و تمامشون رو به جون میخرید، ازش محافظت میکرد و حاضر بود هر سختیای رو تحمل کنه...
پس عشق اون خاص بود، درست مثل مادرش....شاید یه روزی میرسید که مجبور بشه چانیول رو به خاطر داشتن جانشین با کسی سهیم بشه، اما مطمئن بود این عشق هرگز تغییری نمیکنه...
درسته حتی فکرش هم دردناک و عذابآور بود، اما بالاخره روزی اتفاق میافتاد...
این فکرها تنها چیزی بودند که باعث میشدند احساس ترس کنه و نگرانی کل وجودش رو ببلعه و آرامش رو ازش سلب کنه!!با حس درد توی گردنش آخ آرومی گفت و مستقیم به چانیولی نگاه کرد که پوست گردنش رو لای دندوناش گرفته بود.
"مباشر هیون میشه بگید حواستون کجاست، بعد از مدت طولانیای به اتاق اصلیمون برگشتیم و اونوقت تو حواست جای دیگه است!
چطوره دستور بدم بندازنت سیاهچاله یا شلاقت بزنن هوم، یا شاید هم باید خودم دست به کار بشم و تنبیهت کنم؟!"بکهیون فقط به چشمهای چانیول که بالای سرش قرار داشت خیره شده بود و متاسفانه میون تمام افکار عاشقانه و دوست داشتنیش، این قضیه که شاید بخواد روزی چانیول رو با کسی سهیم بشه از همه پررنگتر شده بود!! نمیدونست چرا این فکر مثل خوره به جونش افتاده و همیشه از پا درش میاره...
همین فکر باعث شد که چند ثانیه بعد صورتش از اشکهاش خیس بشه....
YOU ARE READING
🏰YEOL KINGDOM🏰
Fanfictionبعد از مرگ شاه ادموند حکومت به تنها پسرش یعنی چانیول رسید. شاهزادهای هوسران که باعث نا امیدی درباریان شده بود و همگان کار سرزمینشون رو تمام شده میدیدند. اما با رسیدن هدیهی ویژه و ارزشمندی به اون ورق چرخید و همگی تونستند روی دیگر شاهزاده رو هم بب...