پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد نور خورشید از پنجرهی بزرگ اتاق عبور کرده بود و آیینههای مقابل پنجره برخورد میکرد و کل اتاق رو روشن کرده بود، انگار که وسط یه تیکه الماس قرار داشت که درحال درخشیدنه~
لبخند بیجونی زد و بعد به دستی که سنگینیش به روی شکمش حس میشد نگاهی انداخت.
دیشب تا صبح شاهزاده در آغوش گرفته بودش و بالاخره بکهیون رو مال خودش کرده بود، و نزدیک صبح توی آغوش شاهزاده پا به اتاقش گذاشت.
بکهیون فکرش رو هم نمیکرد که انقدر سریع همه چیز پیش بره و به چیزی که میخواست برسه فکر میکرد زمان بیشتری لازم باشه تا پاش به اتاق پادشاه برسه.
اول ماه آینده تاجگذاری چانیول بود و به طور قطع همه چیز این سرزمین مال اون میشد.
درسته از نظر اکثریت چانیول فرد لایقی نبود اما تا قبل از اون حکومتو سرزمین در دستان شاه ادموند بود، یکی از بزرگترین پادشاهان در این عصر که دارای یکی از بزرگترین قلمروها بود و اعتبارو ثروت انبوه!!
به همین علت همه برای جلب نظر شاهزاده یول دندان تیز کرده بودند.
اما در آخر این بکهیون بود که صاحب تخت شاهزاده شده بود.
لبخندای بکهیون با افکارش پهنتر شدو بعد سعی کرد دستهای شاهزاده رو کمی بلند کنه تا بتونه به سمت صورت اون بچرخه.
شاهزاده به آرامی خوابیده بود و نفسهای منظمی میکشید، اون واقعا میتونست پادشاه بزرگو لایقی بشه اگر کمی به فکر میبود، اون یک صورت زیبا با چشمای روشن داشت، قدی بلند و شونههای عریض، قطعا تمام پرنسسها خواهان او بودن.
بکهیون دستی به روی گونههای شاهزاده کشید و مشغول نوازش گونههای شاهزاده شد که دست شاهزاده ناگهان روی دستش قرار گرفت و همونطور که چشمهاش بسته بود بکهیون رو مخاطب قرار داد: "بهم ثابت شد که هرشب میتونی تحملش کنی!"
و بعد چشمهاش رو باز کردو به صورت گیج بکهیون خیره شد.
"فکر نمیکردم انقدر زود بخوای از خواب بیدارشی، زیادی مشتاق بودی"
بکهیون به سختی کمی خودش رو بالاتر کشید و به دردی که در کمرش پیچید اعتنایی نکرد و صورتش رو، رو به روی صورت شاهزاده قرار داد و کمی نزدیکتر رفت و لبهای شاهزاده رو به آرامی بوسید.
"من همچنان مشتاقم شاهزاده چانیول"
چانیول در یک لحظه جای خودش و بکهیون رو تغییر داد و روی بکهیون قرار گرفت: "من همچنان تشنهام برای چشیدنت، یک شیر تشنه، اما الان باید به دیدن پدرت و بقیهی وزرا برم."
و بعد از زدن نیشخندو شروع بوسهای نسبتا طولانی از روی پسر کنار رفت، باید محیای جلسه میشد به دلیل تاجگذاریش کارها چندین برابر شده بودند.
مشغول آماده شدنش بود و بکهیون هم روی تخت نشسته بود و مشغول تماشای شاهزاده..."من صبحانه رو با بقیهی سران هستم، تو توی تخت میمونی و بهتره حمام کنی خدمه صبحانت رو اتاقم میارن، کل روز استراحت کن برای استقبال از یک شیر خسته در شب.."
شاهزاده همونطور که مشغول بستن دکمههای سرآستینش بود به پسر روی تخت گفت و بعد به سمت در خروج رفت.
"اوه راستی باید به وزير اعظم بگم که هدیهاش چقدر خاص بود!؟
پسرش برگ برندهی زندگیشه، اون قطعا خیلی باهوشه هم در نگهداریه الماسی چون تو، هم دادن اون الماس به دستهای من!
یادت نره صبحانهات رو کامل بخوری"
شاهزاده تیکهی آخر حرفش رو با لبخند شیرینی بیان کرد از در اتاق خارج شد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🏰YEOL KINGDOM🏰
Hayran Kurguبعد از مرگ شاه ادموند حکومت به تنها پسرش یعنی چانیول رسید. شاهزادهای هوسران که باعث نا امیدی درباریان شده بود و همگان کار سرزمینشون رو تمام شده میدیدند. اما با رسیدن هدیهی ویژه و ارزشمندی به اون ورق چرخید و همگی تونستند روی دیگر شاهزاده رو هم بب...