کنار نردههای ایوان نشسته بود و از لابهلای شیارهای نردهها با منظرهی بیرون نگاهی میانداخت.
باغ بزرگی منظرهی رو به روی ایوان اتاق شاهزاده بود. باغی زیبا که با بوتههای شمشاد و بوتههای گل رز وحشی آراسته شده بود.نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو به ریهاش رسوند. نگاهی به باغ انداخت، سکوت در سر تاسرش حاکم بود و هیچ رفت و آمدی در اینجا به چشم نمیخورد.
این باغ پشت به ورودی قصر قرار داشت، احتمالا به همین علت بود که گذر هیچکسی به اینجا نمیافتاد.با قطره آبی که به روی صورتش افتاد سرش رو بالا گرفت و به آسمان تیره رنگ خیره شد.
با برقی که توی آسمون دید فهمید که طوفانی در راهه و قراره بارون بگیره، اما از جاش تکون نخورد!
دوباره به باغ خیره شد و اعتنایی به هوا که رفته رفته سردتر میشد نکرد.بارون کمکم شدیدتر میشد اما بکهیون همچنان سرجاش رو به روی نردهها نشسته بود و با صورت خالی از هر حسی به باغ خیره بود.
سرش رو به نردهها تکیه داد و کمی چشمهاش رو بست.
بارش شدید بارون تمام لباسها و بدنش رو خیس کرده بود.
بدنش لرز خفيفی داشت، کمی بیشتر توی خودش جمع شد، دستهاش رو به دور نردهها پیچید و کاملا خودش رو به اونها قفل کرد.پشت پلکهای بستهاش چهرهی گهئوم رو به یاد آورد ...
اون همیشه با لبخندی که هرگز از روی صورتش پاک نمیشد تمام کارهاش رو انجام میداد، همیشه سعی داشت به بهترین شکل کارهاش رو انجام بده.
با تمام خدمه خوب رفتار میکرد و مراقب همشون بود.اولین باری که بکهیون اون رو در خونهی دوستش دید شیفتهی رفتارهای اون شد.
گرچه اولین فکری که با دیدن کارها و لبخند گهئوم از ذهنش گذشت این بود که 'اون یک آدم سرخوشِ سادست و کارهاش امری بیهودهست!'
اما رفته رفته بهش ثابت شد که فکرش اشتباه بوده، و همین کارهای سادهی گهئوم باعث شد که توی دلش جا باز کنه و حس متفاوتی رو توی قلبش و اعماق وجودش به وجود بیاره.زمانیکه متوجه حس متفاوتش به اون شد تمام مدت سعی کرد طبیعی رفتار کنه و فقط از دور به دیدنش بسنده کنه .... کاش گهئوم انقدر خوب نبود تا بکهیون دلش برای اون به لرزه بیوفته و حرف قلبش رو گوش بده نه عقلش رو ...
بهخاطر خودخواهی اون دیگه گهئومی وجود نداشت ...قطرههای اشکش به همراه قطرههای بارون از روی صورتش پایین میریختن.
حالا که خاطراتش رو مرور میکرد درد قلبش چندین برابر شده بود.
اون باعث مرگ کسی شده بود که همیشه لبخند میزد و امیدوار بود، کسی که حق زندگی داشت و همه دوسش داشتن...اما خودش... همه فقط از دور زندگیش رو میدیدن و تحسینش میکردن، اما پدرش در همون زمان هم منتقدش بود و از اکثر کارهاش ایراد میگرفت!
چرا کسی که توی دل پدرش هم حتی جایی نداشت انقدر خودخواه میبود!
STAI LEGGENDO
🏰YEOL KINGDOM🏰
Fanfictionبعد از مرگ شاه ادموند حکومت به تنها پسرش یعنی چانیول رسید. شاهزادهای هوسران که باعث نا امیدی درباریان شده بود و همگان کار سرزمینشون رو تمام شده میدیدند. اما با رسیدن هدیهی ویژه و ارزشمندی به اون ورق چرخید و همگی تونستند روی دیگر شاهزاده رو هم بب...