06: Surprise!

274 82 15
                                    

اوه خدایان به دادم برسن!

به شدت گشنه بود و حواسش نبود امروز رو باید تا ساعت شش مدرسه میموند. بنابر این خوراکی اضافه ای هم با خودش به همراه نیاورده بود. توی دلش لعنتی به کلاس های اضافه و تقویتی فرستاد و وارد مغازه شد. حداقل با اسکناس های خاک خورده ته جیبش میتونست چیزی بخره تا شکمش رو سیر کنه. کنار یخچال ایستاد و نگاهی از بالا تا پایین به آبمیوه ها انداخت. در آخر تصمیم گرفت آب سیب رو برداره. قبل از اینکه فرصت کنه خودش در رو ببنده، کسی با شدت بهش برخورد کرد و در یخچال با صدای بلندی بسته شد.

-هی اونجا چخبره؟

صدای اعتراض مغازه دار شنیده شد. جین سعی کرد بلند بشه اما پسری دیگه با خنده تمسخر آمیزی تنه ای بهش زد و باعث شد دوباره تعادلش رو از دست بده.

-مشکلت چیه؟

جین با حرص پرسید و نگاه خشمگینش رو بالا اورد‌. پارک اینیونگ و هان کانگهون. باورش نمیشد باید با این احمق ها کلاس تقویتی رو تحمل میکرد.

-چی؟ نشنیدم! انگار یه پشه داره وز وز میکنه.

هر دو پسر قاه قاه خندیدن و جین به این فکر کرد که اصلا حوصله درگیری دیگه ای رو نداره اما با حرف بعدی پسر، به شدت از کوره در رفت.

-وقتی بابای بدبختت دست از کشتن آدمای بیگناه برداشت، منم کمتر به تو تنه میزنم.

پسر قبل از این که به خودش بیاد، زیر هیکل جین به سر میبرد. جین دستش رو بالا برد تا مشتی به صورت اینیونگ هدیه کنه که لباسش از پشت کشیده شد. جین مثل بچه ها دادو بیداد میکرد اما کسی که از پشت مانع اون میشد قدرتمند تر از اینها بود.

-ولم کن! بذار حساب این حرومزاده رو برسم تا بیشتر از این از چرتوپرت نگه!

جین با حرص و عصبانیت میگفت و اینیونگ خودش رو مثل جنازه متحرک عقب میکشید.

-هی. آروم بگیر.

صدای کیم نامجون رو از پشتش شنید اما هنوز هم تقلا میکرد از دستش آزاد بشه.

-این موضوع به تو ربطی نداره. بذار فکشو خورد کنم!

هر دو پسر با نگاه ترسیده و حساب بر به نامجون خیره بودن.

-شت. بیخیالش.

جین میدونست اون دو بخاطر ترس تکه تکه شدن به دست نامجون فرار کردن ولی هنوز دلش میخواست مشتی به صورت اینیونگ و کانگهون بزنه تا دلش آروم بگیره. نامجون بیشتر لباسش رو کشید و جین بالاخره از دست‌وپا زدن ایستاد.

-وقتت رو با اون دوتا احمق هدر نده. فقط ابله‌ها با ابله‌ها درگیر میشن.

نامجون با خونسردی تمام گفت و جین برای اولین بار توی عمرش حرف پسر رو تایید کرد. قبل از این که جین کامل برگرده، نامجون در حال گشتن بین قفسه ها برای یافتن چیزی برای خوردن بود. با خودش فکر کرد که باید چیزی بگه یا فقط دهنش رو ببنده و آبمیوه لعنتیش رو بخره. اما بالاخره وجدانش آروم نگرفت و گفت: ممنون.

Memories of 19 | NamjinWhere stories live. Discover now