19: Grave Sins

83 29 14
                                    


جین لبخند احمقانه ای زد و هر دو از مغازه خارج شدن. قیافه هاشون افتضاح بود، مثل آدم هایی که کل عمرشون رو توی جنگل گذرونده بودن. پس نگاه های متعجب افراد تو مغازه چیز غیر عادی ای به نظر نمیرسید. هر دو گوشه کوچه خلوت، زیر نوری که از مغازه ساطع میشد، روی جدول نشستن. نامجون از توی کیسه باند های استریل شده رو خارج کرد‌. جین نزدیک شد تا نامجون بازوش رو براش ببنده.

-خیلی وضعمون خرابه، نه؟

جین به حرف نامجون خندید. فضای بینشون بر خلاف چند ساعت قبل آروم و بی استرس بود‌.

-راستش هیچوقت داغون تر از این نبودم. عجیبه که اینقدر درموردش بی‌تفاوتم.

جین گفت و این دفعه نوبت نامجون بود که لبش رو برای لبخندی موذیانه کش بده.

-جدی؟ من فکر میکنم جنگ های مدرسه ایت بدتر از اینا هم بوده.

کارش که تموم شد، جین باند ها رو از دست نامجون گرفت.

-برات میبندمش.

نامجون ساق پاش رو جلو برد و جین پارچه خونی رو از دور پاش باز کرد. جین آروم گفت: ببخشید! این قراره بسوزه.

جین گفت و ضد عفونی کننده رو روی زخم خراشیده شده نامجون ریخت. نامجون اخم هاش رو توی هم کشید. کارش که تموم شد روی زخمش رو با دقت چسب بخیه زد و بست.

-ممنون. فکرشو نمیکردم همچین کارایی هم بلدی.

نامجون با قیافه ای متحیر گفت. انگار داشت با نگاهش میگفت: "فکر نمیکردم بچه نازنازی ای مثل تو کاری هم بلد باشه."
جین نگاهش رو گرفت و به کوچه خلوت و تاریک دوخت.

-بالاخره باید میدونستم چجوری بعد از اون جنگ هایی که گفتی از اون وضع خونی و کتک خورده خلاص بشم.

بعد "که این طور"ی که نامجون گفت، هر دو پسر سکوت کردن.

-ممنونم.

جین بعد از عبور ماشینی که سکوت رو به هم زده بود گفت. نامجون پرسید: برای چی؟

-برای... همه چی؟ نمیدونم.

جین آهی کشید و بی هدف به انگشتهایی که وقتی صافشون میکرد، خود به خود کج میشدن، زل زد.

-اگه تو جلوشو نمیگرفتی بمب فعال میشد.

نامجون با گیجی پرسید: بمب؟

جین ادامه داد: اگه اون مرد زخمی نمیشد بمبی توی کره فعال میشد و مادرم توی انفجار میمرد. به همراه اون آدمهایی که اطرافش بودن. اون فرد داشت منو در قبال گاوصندقی که برای پدربزرگم بود تهدید میکرد. تنها کلید اون گاوصندق من بودم.

نامجون با چشم های گشاد و متعجب رو به روی جین نشست.

-همه این اتفاقا توی اون اتاق افتاد؟

جین سر تکون داد.

-میدونم عجیبه، ولی آره. اون مرد پدرم بود.

Memories of 19 | NamjinWhere stories live. Discover now