با این که پنج شنبه بود، ولی انرژی همیشگی رو نداشت. از صبح توی میوه فروشی مشغول بود و جعبه های میوه رو جابهجا میکرد.
تلفنش رو بین گردن و گوشش نگه داشته بود و هم زمان خم شده بود تا بند کفش هاش رو باز کنه.
-امروز کلاب نمیای؟
یونگی پرسید.
-خیلی خستمه. باید دوش بگیرم بعدش هم فکر نکنم وقتش رو داشته باشم.
جین با آهی کوتاه جواب داد که یونگی اعتراض کرد.
-بیخیال! کم پیش میاد مامانت خونه نباشه! تو داری این فرصت استثنایی رو از دست میدی!
خنده کوتاهی از دهن جین خارج شد. یونگی بعد از چند ثانیه سکوت مشتاق پرسید: خب، چی میگی؟
-ببینم چی میشه...
-ایول!
جین لبخندی زد و همزمان خرید های توی دستش رو روی میزِ توی آشپزخونه گذاشت. خونه خالی و ساکت بود؛ مثل زمان هایی که مادرش برای پرستاری از خونه بیرون میزد.
-تمرین های ریاضی رو نوشتی؟
-نه هنوز.
-خوبه، پس تو دو صفحه اولو بنویس.
جین تایید کرد و وارد اتاق شد تا لباس هاش رو تعویض کنه.
-ولی باید بگم هنوز به خاطر اون تمیزکاری نبخشیدمت. میتونستی بمونی کمکم کنی!
یونگی بلند خندید که جین با حرص فحش داد.
-شرمنده پسر. خودت میدونی مامانم رو دیر اومدنم حساسه، ولی میتونستی به کیم نامجون بگی بمونه. بهرحال اون علاقه زیادی به کمک کردن داره.
جین لبخند کجی زد.
-حق با توعه! بهش فکر نکرده بودم. این فرصت طلایی از بین انگشتام پرید.
خنده آروم یونگی از پشت تلفن و صدای برخورد ریزی از حیاط خونه، هم زمان به گوشش خورد. جین برای چند لحظه سکوت کرد.
-هی، هستی؟
-یونگی، یه صدایی از حیاط شنیدم.
-حتما گربه ای چیزیه.
جین لبش رو گزید.
-بعدا بهت زنگ میزنم.
یونگی متعجب گفت: هی جین!
اما جین قطع کرد. پنجره اتاق مادرش رو که رو به حیاط بود باز کرد. خبری از موجود زنده ای مثل گربه نبود. جین متوجه دست های لرزونش شد که دمای اونها با بدن مرده برابری میکرد. چرا باید اینجوری میترسید؟ خودش هم مطمئن نبود. محتاطانه دمپایی هاش رو پوشید و در حیاط رو باز کرد. خودش رو به کلید چراغ رسوند و روشنش کرد. تمام درخت ها و وسایل حیاط زیر نور چراغ روشن شد. هیچ چیز! خبری نبود و این تا حدی خیالش رو آسوده کرد. اما تا نگاهش به در نیمه باز حیاط خورد، ضربان قلبش بالا رفت. به یاد نداشت که موقع ورود در رو باز گذاشته بود. وقتی دستی ناگهان از پشت جلوی دهنش قرار گرفت، جین زمان زیادی برای فکر کردن نداشت. فقط تقلا کرد تا از بین بازو های قدرتمند اون فرد خارج بشه، اما هرچی بیشتر تلاش میکرد، کمتر به نتیجه میرسید.
YOU ARE READING
Memories of 19 | Namjin
Fanfictionیه پسرِ دبیرستانیِ ساده چه جور زندگی ای میتونه داشته باشه؟ -Namjin story (Ongoing) Started: 2021, 21 Apr.