01: Pesky Dude

948 130 15
                                    


کلاس مثل همیشه با صدای شیطنت و جنب و جوش بچه ها پر بود. کلافه بود‌. میخواست سریع تر زنگ بخوره و برگرده خونه‌‌. فرود بیاد روی تخت گرم و نرمش و به خواب بره. تو همین فکر ها بود که تکه کاغذی روی سرش فرود اومد. دستش رو بالا برد تا اعتراض کنه که یونگی رو دید. نگاه متعجبش رو بین دوستش و کاغذ روی نیمکت چرخوند.

-جین!

به بالا پایین پریدن های پسر نگاهی انداخت‌‌.

-چی‌شده؟ آروم بگیر دو ثانیه!

-کیم نامجونو یادته؟

یونگی با صدای آرومی پرسید و اخم های جین تو هم رفت‌.

-چطور میشه یادم بره...

یونگی بعد از مکث کوتاهی دوباره گفت: اون اینو داد. بخونش ببینم چیه.

و کنار پسر جا گرفت. جین دوباره به کاغذ مچاله شده چشم دوخت. هرچیزی میتونست توی اون نامه باشه‌. چیزی مثل 'احمق بچه ننه' یا 'پرنسس صورتی' از ذهن جین گذشت. دست لرزونش رو جلو برد و کاغذ رو بین انگشت هاش فشرد. یونگی متعجب سرش رو چرخوند.

-نمیخوای بخونیش؟

جین بعد از چند ثانیه سکوت انگشتهاش رو باز کرد و به کاغذ نگاهی انداخت‌.

-خودت خوب میشناسیش. نمیخوام وقتمو با چرتو پرتاش هدر بدم.

کاغذ رو تو جیب شلوارش فرو برد. یونگی این پا و اون پا کرد و آخر پرسید: هنوزم اذیتت میکنه؟ در این باره میتونی با مدیر حرف بزنی. کار سختی نیست.

جین آه کشید.

-اتفاقا کار سختیه‌‌. خودت میدونی اون عوضی چه بلا های دیگه ای میتونه سرم بیاره.

یونگی دهنش رو برای حرف های بعدی بست. حق با سئوکجین بود‌. کیم نامجون شوخی بردار نیست. خودش هم حاضر نبود باهاش درگیر بشه. پس به دوستش حق میده دهنش رو بسته نگه داره. یونگی از تکه و گوشه های کارهای نامجون خبر داره. ترجیح میده از اون پسر دور بمونه.

-امروز پیاده برمیگردی؟

با سوالی که جین ازش پرسید، از فکر بیرون اومد.

-نه، با هوسوک میرم کار. باید به سگ پیرشم غذا بدم چون زود تر برمیگرده. اصلا چرا من باید ازش نگه داری کنم؟

جین به غر غر های یونگی در رابطه با حیوون خونگی هوسوک، لبخندی زد و سر تکون داد.

-پس موفق باشی.

به چشم غره یونگی واکنشی نشون نداد.

-آره بخند! خسته شدم از دستش.

یونگی در حالی که با بد خلقی غر میزد، از در کلاس بیرون رفت‌.

...

آفتاب مستقیم میتابید و آسفالت زیر پاهاش نور رو منعکس میکرد‌. شرایط بوجود اومده دست به دست هم داده بود تا جین از گرمای زیاد کلافه بشه و آرزو کنه تا زود تر ماه سپتامبر به سر برسه. دکمه یقه اش رو باز کرد و با دست، خودش رو باد زد. کاش حداقل یونگی بود تا باهاش همکلام میشد. شاید اینجوری میتونست تا حدودی گرما رو فراموش کنه.

Memories of 19 | NamjinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang