نامجون در واحد رو با کلید توی دستش باز کرد. خونه قدیمی و کوچیکی که تو همون محله، اما دور تر از خونه خودش قرار داشت. جین مردد وارد شد. با قرار دادن پاش داخل خونه، مادرش رو دید که روبروش ایستاد و محکم پسرش رو توی بغل کشید. جین بهت زده مادرش رو برسی کرد. اون اینجا چیکار میکرد؟ اینجا توی این خونه قدیمی و دور افتاده.
-خوشحالم که حالت خوبه جین.
مادرش فاصله گرفت و گفت و دوباره پسرش رو توی آغوش خودش جا داد. جین همونطور که توی بغل مادرش بود نگاهی به نامجون انداخت که در سکوت و تاریکی گوشه ای ایستاده بود و دستهاش رو داخل جیبش جا داده بود.
-اینجا چیکار میکنی مامان؟
حالا که کسی چیزی نمیگفت، خودش باید دست به کار میشد. زن سری به سمت یکی از اتاق ها کج کرد.
-اومدم به بیمارم سر بزنم. فک نمیکنم یادم رفته باشه بهت بگم.
جین نگاه سردرگمش رو به نامجونی که پشت به مادرش، متکی به دیوار ایستاده بود، داد. یعنی فرد مریض نسبتی با نامجون داشت؟ یا شایدم اینجا خونه اون فرد بود ولی نامجون چرا باید کلیدش رو داشته باشه؟
-اتفاقی که نیوفتاد برات؟
مادرش پرسید و جین سری تکون داد. جین هنوز گیج بود، اما سوال دیگه ای نپرسید. شاید زیادی خسته بود و نیاز به خواب داشت.
-امشبو اینجا بگذرونید. فردا میرین یه جای بهتر و امن تر.
نامجون به سمت مادر و پسر گفت. زن لبخند قدردانی زد و گفت: ممنونم پسرم.
نامجون سری برای زن تکون داد. جین قسم میخورد لبخندی هرچند کمرنگ روی لب پسر شکل گرفته بود.
-نه، من ممنونم.
...
با سردرد بدی که داشت، پلکهاش به هم خورد و بیدار شد. روی کانابه بزرگ و قدیمی خوابش برده بود. نوری که از پنجره به داخل خونه میتابید، نشون میداد آفتاب تازه در حال طلوع کردنه. هوای گرگ و میش صبح... این به این معنی بود که نتونسته زیاد بخوابه. تلو تلو خوران از جاش بلند شد. با یکی از دستهاش به چهارچوب در تکیه داد و جلوی دری ایستاد که فکر میکرد باید حمام یا دستشویی باشه. در رو باز کرد ولی نه با دوش حمام، توالت یا حتی روشویی مواجه نشد، بلکه بدن بیحرکت و بیحال مردی رو روی تخت گوشه اتاق در حالی که انواع دمو دستگاه پزشکی بهش متصل بود، دید. ماسک اکسیژن روی صورت مرد میان سال بالا پایین میشد. دستگاه ضربان مدام وضعیت قلبش رو گزارش میداد. جین گیج و بیحواس در رو بست. اینجا جایی نبود که میخواست ولی چرا پاهاش هنوز به زمین چسبیده بود و تکون نمیخورد؟ دست لرزونش هنوز روی دستگیره بود. فشاری وارد کرد و دستگیره رو رها کرد. پاهاش رو بالاخره حرکت داد و قدم هاش رو به سمت بالکن کشید. شاید با یکم هوا خوردن حال سرش بهتر میشد. با وارد شدنش به بالکن هوای خنک صبح به صورتش برخورد کرد. نفس عمیقی کشید و هوای تازه بیرون رو توی ریه هاش فرستاد.
YOU ARE READING
Memories of 19 | Namjin
Fanfictionیه پسرِ دبیرستانیِ ساده چه جور زندگی ای میتونه داشته باشه؟ -Namjin story (Ongoing) Started: 2021, 21 Apr.