PART 08

235 32 15
                                    

کلمات از دهن ا/ت از طریق انگشتاش به روی کیبورد جاری میشد.کلماتی که داستان رمز آلود قتل که برای دانشگاهش مینوشت رو کامل میکردن.با نوشتن آخرین کلمه ی داستان بر روی کیبورد،احساس غروری بخاطر کامل کردن داستانی که روزها داشت روش کار میکرد بهش دست داد.با فکر اینکه زمانش رو کمتر روی کارمیزاره چون داستانش رو خیلی زودتر از موعد تموم کرده بود احساس شادی ای وجودشو فرا گرفت.
دهنش حول حرفی که هوسوک چند وقت پیش بهش زده بود پرسه زد

"وقتی تمومش کردی بدش به من.میخوام اولین خوانندت باشم."

با اینکه قلبش با فکر کردن به اون زمان چند ضربان رو جا انداخت اما هنوز این قضیه که چند وقت پیش دختری به خونه ی هوسوک اومده بود عصبی بود،با اینکه میدونست تقصیر هیچ کدومشون نبود.
حالا هر زمان که هوسوک رو میدید تمام کاری که میکرد این بود که سلام سردی بهش میکرد. حتی وقتی هوسوک مکالمه ای رو شروع میکرد،به سرعت بهش میگفت که باید جایی بره.تو اتوبوس،ا/ت گوش هاش رو با هدفون میپوشوند و اینجوری به هوسوک نشون میداد که باید سکوت کنه.

حتی خودشم نمیتونست تصور کنه که میتونه انقدر بچگانه رفتار کنه.
همین که پاشو از آپارتمانش بیرون گذاشت تا داستان کامل شدش رو به پروفسور دانشگاه تحویل بده با هوسوک روبه رو شد.باید تا الان به این موضوع عادت میکرد چون هوسوک همسایش بود،اما هر زمان چشماش به چشمای اون برخورد میکرد،غافلگیر میشد.شاید چون هیچ وقت نمیتونست بهش عادت کنه. هیچ وقت نمیتونست به چشمای خندونش عادت کنه.

هوسوک با یه نمایش گذاشتن دندون های درخشانش به ا/ت سلام کرد.چشماش به کتابی که ا/ت نگه داشته بود افتاد و ابروهاش با کنجکاوی بالا رفت.

"این همون کتابیه که داشتی می نوشتی؟ همون داستان قتله؟"

چطوری یادش میاد

"خب آره ..."

"اوه . مای . گاد میشه لطفا بخونمش؟ لطفا لطفا لطفا. من باید بخونمش لطفا.هر کاری بخوای میکنم سوییت هارت فقط بذار کتابتو بخونم."

ا/ت هوسوک که با ذوق دورش میپرید و التماسش رو میکرد رو تماشا میکرد. کار ظاهر سنگیش تو پنهان کردن خنده های زیبایی که بی تابی میکرد تا روی لبهاش شکل بگیره واقعا عالی بود.

"خیلی خب"

نمیخواست داستان رو بهش بده. واقعا نمیخواست.اما چطور کسی میتونست روی اونو زمین بندازه.
هوسوک مثل بچه ای بود که هدیه ی کریسمسش رو زودتر گرفته بود.

"خیلی ممنون. همین حالا شروع به خوندنش میکنم"

ا/ت مرد سانشاینی رو دید که وارد آپارتمانش شد و همین که درو بست، خنده ی پر نفسی بیرون داد. انگار که یرای مدت طولانی ای نگهش داشته بود. دقیقا نمیدونست بخاطر التماس های دوست داشتنیش بود یا بخاطر هیجان بعد از گرفتن داستان یا حال و هوای کلیش.شاید هرسه تاش باعث شده بود که قلبش هم همراه لبهاش بخنده .
فکر دختر آوردن هوسوک به خونه به کل فراموش شد.جالب بود که یه مکالمه ی کوتاه معمولی باعث این فراموشی شده بود.با بزرگترین لبخند روی لبش وارد خونش شد.
__________________________

SWEETHEART/HOSEOK(translated)Where stories live. Discover now