PART 07

229 36 6
                                    

ا/ت با پاهایی که همیشه درد میکرد و پلکهای خسته به آپارتمانش برگشت. خستگی بعد از برگشتن از دانشگاه روتین این دوسالش شده بود. هر چند که این رویه این ماه داشت تغییر میکرد.صرف نظر از حال خستش تو این مدت کم کم مشتاق این شده بود که بره داخل ساختمون، از در آسانسور فلزی پا بیرون بذاره. و دلیلش این نبود که از کارای زیاد روزش خسته بود،دلیلش یه فرد خاصِ چشم شکلاتیِ گونه سیبی ای که واحد بغل زندگی میکنه بود.
اینکه ا/ت دیگه نمیتونست احساساتشو نادیده بگیره براش اعصاب خوردکن بود.بهانه هایی مثل "تو این احساس رو دور ور مردای دیگه هم داری" یا "چون بعضی موقع ها پیرهن نمیپوشه این حس رو داری" حالا تبدیل به سوال هایی شده بود_'واقعا ازش خوشم میاد؟'

سوالات خیلی زیاد ....

با این حال همه ی اون سوالات با دیدن صورت بی نقص مرد که هر پقت که ا/ت رو میدید به پهن ترین و ارزنده ترین لبخندا مُزین میشد،میتونست به دست فراموشی سپرده بشه. پس با حس محو آشنای هیجانی که زیر دلش رو قلقلک میداد پاهای دردمندشو به داخل آسانسور کشید.همین که در فلزی میخواست بسته بشه صدایی رو شنید

"صبر کن"

سرش با شنیدن صدایی که این مدت اواخر عاشق شنیدنش شده بود به بالا پرید.هوسوکی رو دید که با درموندگی به سمت آسانسور میدوید. در همون لحضه ا/ت تصور کرد که هوسوک با حالت اسلوموشن به سمتش میدوه و به موهای قهوه ای_طلاییش که بخاطر باد به عقب رفته بود دست میکشه و براش دست تکون میده.این صحنه برای ا/ت رمانتیک بود؛جوری که به سمتش میدوه،انگار مدت زیادیه که همدیگه رو ندیدن. تمام کاری ا/ت میتونست انجام بده این بود که به هوسوک،به اون چشمای شکلاتی زل بزنه. و بعد،در فلزی بسته شد.

اوه شِت

آسانسور شروع به حرکت کرد و ا/ت از خجالت قرمز شد.با اینکه اونجا کسی نبود گونه های داغشو با دستاش پوشوند.

اون میخواست آسانسور رو نگه دارم.

تصور اینکه هوسوک رمانتیک به سمتش میدوید واقعا احمقانه بود.به چه دلیل دیگه ای باید صداش میزد وقتی اون تو یه آسانسور کوفتی بود و هوسوک نه.
در باز شد و ا/ت رسما از جعبه ی فلزی بیرون پرید و دعا کرد که آسانسور زودتر پایین بره و مردی که اون پایین منتظره رو بیاره نیم دقیقه با چشمای نگران جلوی آسانسور منتظر شد و هوسوک ظاهر شد.از بالا به پایین به ا/ت نگاهی انداخت و با لبخندی دندون نما گفت

"چیکار میکنی؟"

ا/ت حالا متوجه شده بود که بدن خم شدش و دستاش که بهم قلاب شده بود ممکن بود به نظر واقعا خنده دار بیاد. صاف ایستاد و گلوشو صاف کرد و تا دوباره اون بانوی حرفه ای ای به نظر بیاد که هوسوک همیشه میدید.

اما از درون داشت منفجر میشد.

لحضه ای که اینکار رو انجام داد نیاز نبود که احساس بدی داشته باشه چون هوسوک شروع کرد به حرف زدن (کاری که همیشه میکرد)

SWEETHEART/HOSEOK(translated)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang