Part 22

809 88 107
                                    

‏Writer: MKookie
‏Couple: Boy X Girl, KookJin, YoonMin

‏Part 22

بارون بهاری بعد از بارش چند ساعته بالاخره بند اومده بود و بوی خوش نم خاک همه جارو فرا گرفته بود...
یونگی سیگار گوشه ی لبش رو با پک آخری که بهش زد، به گوشه ای پرت کردو نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت...
خودش هم اضطراب داشت..دلیلش رو میدونستو سعی داشت مخفی نگهش داره..
جیمین با استرس به اطرافش نگاه میکردو منتظر دیدن ردی از خواهرش بود..
طاقت یکجا نشستن رو نداشت.. از ماشین پیاده شدو رو به یونگی ایستاد :" ازم نخواه که تو ماشین منتظر باشم...من حالم خوبه..
یونگی کلافه سرش رو به اطراف تکون دادو سنگ زیر پاش رو شوت کرد:" هرکاری کنم بازم کار خودتو میکنی...
چند قدمی از ماشینش دور شدو کنار تپه ی بلندی ایستاد..رود پایین تپه سکوت محیط رو میشکستو صدای ضربان قلبش رو محو میکرد... نمیدونست با دیدن دوباره جونگکوک چه عکس العملی داشته باشه... تصميم گرفته بود بهش نزدیک نشه و فقط از دور منتظر تمام شدن دیدار جیمین با خواهرش باشه..
صدای چرخ های ماشینی که از دور شنیده می‌شد صدای ضربان قلبش رو بیشتر کرد.. با اضطراب دست داخل جیبش رو مشت کرد...
جیمین با ذوق تکیه اشو از ماشین برداشتو به جیپی که با سرعت به اونها نزدیک میشد خیره شد..
میخواست همین مسافت کوتاه رو هم بدوعه و خودشو هر چه سریع تر به آغوش خواهرش بسپاره...اما اضطراب و نگرانی اجازه نمی‌داد...
هوسوک سرعت ماشین رو کم کردو گوشه ای نگه داشت..
جونگکوک با لبخندی به سمت هیونا که گیج خواب بود چرخید :" برادرت منتظرته..
قلب هیونا با این جمله لرزید..نگاه منگو خواب‌آلودشو به بيرون از پنجره های ماشین کشید...بردار زیباش با چشمای پر از اشکو بدنی ضعیف گوشه ای ایستاده بود...
جونگکوک با عجله از ماشین پیاده شدو هیونا پشت سرش..
جیمین بغض داشتو با دیدن جونگکوک چشمای اشکیش لرزید..
جونگکوک لبخند کمرنگی به جیمین زد:" خوشحالم زنده ای..
جیمین حرفی برای گفتن نداشت...دستای لرزونش رو به هم چسبوندو سرش رو لحظه ای پایین انداخت..با صدای خسته ی هیونا دوباره به سمت صدا چرخید..
هیونا بدون معطلی به آغوش جیمین پريدو عطر برادر بزرگش رو به مشامش کشید :" جیمینی..جیمینی من...چقد خوشحالم زنده ای..چقد خوشحالم که تونستم دوباره ببینمت...
جیمین لال شده بود...زبونش از شدت هیجان بند اومده بود..حتی دستای لرزونش قدرت آغوش کشیدن تنها خواهرش رو نداشت..
جونگکوک با لبخندی به سمت ماشین چرخید :" هوسوکا..طبق برنامه تا دو ساعت دیگه کنار جاده اصلی میبینمتون...
هوسوک چشمکی زدو با چرخوندن فرمون به مسیرش ادامه داد...
جونگکوک با نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت...نباید دیدار بیشتر از یک ربع طول می‌کشید..این مکان به اندازه ی کافی ناامن بودو احتمال گیر افتادنشون وجود داشت..


با چرخوندن نگاهش به شخصی که دور تر از ماشین ایستاده بود خیره شد..یونگی پشت به اونها و بی اهمیت ايستاده بود... دل خوشی نداشت.. رو در رو شدن با یونگی خاطرات خوبی رو به تصویر نمی‌کشید.. ولی بازهم از یونگی متنفر نبود.. درست مثل جین...

جیمین با بالا کشیدن بینیش صورت گریون هیونا رو با انگشتاش پاک کرد :" گریه نکن.. اگه غمگین باشی..نی نی کوچولوی تو شکمتم ناراحت میشه..
هیونا با عجله انگشتشو روی لبهای جیمین گذاشت :" ششش...آروم تر...کسی خبر نداره..
جیمین اخمی کرد :" چرا؟ چرا به جونگکوک چیزی نگفتی؟.. میخوای دوباره از دستش بدی؟..
هیونا آهي کشیدو نگاهی به پشت سرش انداخت...جونگکوک با فاصله از اونها ایستاده و به اطرافش چشم دوخته بود..
با شرمندگی نگاهی به شکم صافش انداخت :" من...نمیخوام که جونگکوک..بخاطر بچه پیش من برگرده....دیگه کاری باهاش ندارم...من.. من میخوام که اون آزاد باشه.. من خیلی شکستمش... دیگه نمیتونم اذیت شدنشو ببینم جیمین...
جیمین با مهربونی دستشو زیر چونه ی هیونا گذاشت :" اینکارو نکن... تو نباید جونگکوکو ترک کنی.. اون بیشتر از هر وقت دیگه ای الان بهت احتیاج داره.. هم تو...هم جونگکوک...دیگه نباید تنها باشین...
هیونا لبخند خسته ای زد:" بیخیال.. فعلا این لحظه مهمه... تو..خوبی؟..زخمت بهتره؟
جیمین به نرمی تایید کرد :" آره خوبم...با کمک های تو و یونگی دوباره زنده شدم.. راستی..میدونی قراره کجا بری؟.. از این به بعد میخوای چیکار کنی ؟..
هیونا غمگین آهي کشید :" چیم...من نمیدونم نقشه جونگکوک چیه ولی هرچی که باشه مطمئنم که ما دوباره میتونیم همو ببینیم..مگه نه؟..بدون هیچ دردسری..بدون هیچ استرسو مخفی کاری... میخوام بدونی...منتظر اون روز میمونم...پس لطفا..سالم بمون... چون به وجودت تو زندگیم احتیاج دارم جیمینی..
جیمین با شنیدن حرفای زیبای خواهرش دوباره بغض کرد...چقدر شیرین بود رویایی که در موردش صحبت می‌کرد...با عجله سر خواهر کوچیکش رو به آغوش کشیدو موهای لطیفشو بوسید:"منو بخاطر تمام خودخواهی هام میبخشی؟.. بخاطر اینکه خیلی بی ملاحظه بودم.. من برادر بدی بودم هیونا...تو تمام تلاشتو کردی تا همیشه منو نجات بدی ولی من..
سرش رو از آغوش جیمین بیرون کشید :" اینطوری نگو... تو همیشه برای من بهترین بودی.. هيچوقت ازت ناراحت نشدم.. قسم میخورم..
جیمین به نرمی گونه ی هیونا رو بوسید :" لیاقتت زندگی بهتری بود.. متاسفم.. که نتونستم اون زندگی رو برات بسازم.. من همیشه ضعیف بودم.. برعکس تو..

یونگی سنگینی نگاه جونگکوک رو احساس می‌کرد...دست خودش نبود... ناخواسته نیم نگاهی به پشت سرش انداخت... جونگکوک با اون کپو کاپشن سیاه، هنوزم جذاب بود... میتونست زخمای صورتش رو از این فاصله هم تشخیص بده...
طاقتش رو نداشت...با بغضی نگاهشو از نگاه معصومانه جونگکوک گرفت...
با دیدن نگاه یونگی جراتش بیشتر شد..به آرومی نزدیک شدو چند قدمیش ایستاد :" ممنون... بخاطر کمک هایی که کردی...من..مطمئن بودم که به اندازه کافی باهوشی و میتونی اون رمزو بشناسی..
یونگی پوزخندی زد و به سمتش چرخید :" میدونستی؟... ولی وقتی که باهم همکار بودیم یکبار هم این جمله رو به من نگفتی...تو اینقد مغرور بودی که..
جونگکوک با عصبانیت غرید :" بخاطر غرورم نبود...من همه چیو میدونستم.. من همه چیو فهمیده بودم... نمیخواستم بیشتر از این نزدیکم باشی.. ولی تو...
یونگی با تعجب به چهره ی بی نقص جونگکوک چشم دوخت...همون چشما..همون نگاه ها...قلبش لحظه ای ایستاد.. هنوزم نمیتونست نسبت بهش بی تفاوت باشه.. چطور فهمیده بود.. شاید منظورش چیز دیگه ای بود..
جونگکوک یک قدم دیگه نزدیک تر شد :" همه چیو خراب کردی... خودت خراب کردی نه من..
یونگی با چشمای پر شده به عمق چشمای براق جونگکوک خیره شد :" تو.. چی میدونی؟..
جونگکوک پوزخندی زدو لبخندش با غم محو شد:" همون چیزی که تو ذهنت میگذره...
با آهي به اطرافش چشم دوخت:" متاسفم... ممکنه این آخرین دیدار ما باشه... میخوام برای همیشه باهات خداحافظی کنم.. پس...میخوام..که منو بخاطر..
یونگی با خشم غرید:" نگو...دیگه حرف نزن..نمیخوام بشنوم..
جونگکوک با تعجب به سمت صدای خشمگين یونگی چرخید.. چشمای اشکی یونگی هر لحظه آماده باریدن بود..
" تو... هیچی نمیدونی... اگه میدونستی..هيچوقت اینقد راحت این حرفارو به من نمیزدی... تو.. نمیدونی چه دردی کشیدم..نمیدونی وانمود کردن دوست داشتن خواهری که شبیه تو بود چقد برام عذاب آور بود... نمیدونی به دام انداختن توووو... چقد دردناک بوووود..."
ابروهای جونگکوک از تعجب بالا رفت...
یونگی بغضش رو فرو برد:" فک میکنی...دیدن نگاه های بی اهمیتت برام آسون بود؟..
جونگکوک مسخره خندید:" بسه.. تو خودتم نمیدونی چی میخوای... تو با عذاب دادن من تو اون انبار خوشحال بودی.. تو خواهرم رو به اون پست عوضی تحویل دادیییی...پس هیچوقت از من نخواه که حرفاتو باور کنم... تو منو دشمن خودت می‌دیدیییی....فقط بخاطر اینکه به خواسته قلبت گوش ندادم؟..
اشک سمجی از چشمای یونگی چکید..با عصبانیت اشک صورتشو پاک کردو نفس عمیقی کشید :" درسته.. عذابت دادم.. برای یه لحظه خوشحال بودم... چون حس کردم میتونم از دستت خلاص شم...ولی.. آروم نشدم....عذاب دادنت آرومم نکرد....قبلا هم گفتم من خواهرتو تحویل ندادم، فقط اونارو به خواسته شون نزدیک کردم.. میخواستم کمکش کنم ولی..دیر شده بود...قسم میخورم..."
جونگکوک با بغضی لبهای لرزونشو گزید :" تمومش کن...نمیخوام بشنوم...
دستی به صورتش کشیدو نگاهی به ساعت دستش انداخت.. وقت زیادی نداشتن.. با عجله به سمت هیونا برگشت ولی با نگاه متعجب هر دو رو به رو شد..
صدای بلند اون دو توجه هیونا و جیمین رو هم جلب کرده بود...
نمیخواست بحثهای قدیمی رو دوباره پیش بکشه ولی قلبش بخاطر حرفای نزده سنگینی میکرد..
نیم نگاهی به چهره ی غمگین یونگی انداخت.. چشمای اشکیش هنوزم به عمق چشماش خیره شده بود...
یونگی با عجله بازوی جونگکوک رو که قصد رفتن داشت نگه داشت :" جونگ...کوک...
جونگکوک با آهي دوباره به سمتش چرخید..
یونگی سریعا دستاشو پس کشید:" بخاطر... خواهرت.......واقعا متاسفم...
قلب جونگکوک با درد بدی تیر کشیدو اخم غلیظی کرد...
یونگی با شرمندگی دوباره به چشمای خشمگین جونگکوک خیره شد:" این...آخرین دیدار ماس...قول میدم دیگه هیچوقت همدیگرو نبینیم...من دیگه ... علاقه ای به مرور گذشته ها ندارم...
جونگکوک با سرش تایید کرد :" منم همین طور..
با عجله از کنار یونگی گذشتو رو به هیونا ایستاد :" وقت رفتنه..
جیمین با نزدیک شدن جونگکوک هول کرد.. دستای هیونا رو رها نمیکرد..نمیخواست این دیدار تموم شه..زمان خیلی سریع گذشته بود...
" جونگکوک..شی...ممنونم...بخاطر کمک هایی که کردی...برای اینکه مراقب خواهرم بودی... و متاسفم...بخاطر تمام اتفاقای بدی که بینمون افتاد..."
جونگکوک نگاهی به دستای قفل شده ی جیمین با خواهرش انداخت... اگه نایون اینجا بود... مثل جیمین طاقت ول کردن دستاش رو نداشت...
بغض کرده لبخند خسته ای زد:" کاری نکردم... بهتره که بریم...چون برای هممون خطرناکه..
جیمین با ناراحتی تایید کردو به چشمای خسته ی خواهرش خیره شد...هیونا هم مثل خودش بی تابی میکرد...درد غم و اندوه رو تو چشمای مظلومش میدید..پشت دستای یخ زده اش رو محکم بوسیدو برای آخرین بار به آغوشش کشید..
هیونا هق هق کنان درون آغوش برادرش ذوب شد...دلش ترک این مکان آشنا رو نمیخواست.. ولی مجبور بود...
جیمین با عجله اشکای صورتش رو پاک کردو به سمت ماشین حرکت کرد...باید هرچه سریعتر از اون مکان دور میشدن.. تحمل دیدن اشکای خواهرش رو نداشت..با موندن بیشتر قلبش بیشتر از قبل بی طاقتی میکرد..
هیونا با قدمی دوباره به ماشین یونگی نزدیک شد اما دستای جونگکوک روی شونه هاش قرار گرفتو مانع شد..
یونگی کنار در ماشینش ایستادو لبخند مهربونی به هیونا زد:" مراقب خودت باش.. نگران جیمینم نباش.. مطمئن باش نمیذارم اتفاقی براش بیافته..
هیونا با چشمای اشکی سرش رو تکون داد :" م..منونم...
قبل از سوار شدن نیم نگاهی به جونگکوک انداخت... بغضی راه گلوشو بسته بود.. ای کاش زودتر حرفای جونگکوک رو میشنید.. ای کاش زودتر متوجه دلیل رفتار جونگکوک میشد...شاید اونوقت هيچ کدوم از این اتفاقات تلخ رخ نمیداد..
جونگکوک با فرار از نگاه های خیره ی یونگی، دست هیونا رو نگه داشتو جاده ی سرسبز رو به روش رو پیش گرفت..

" جونگکو..کا.."
قدم هاش متوقف شد.. با تعجب به عقب برگشت..
یونگی با مهربونی لبخندی زد:" حواست باشه...دیگه زخمی نشی...
پوزخندی زدو ادامه داد:" صورت زخمیت...اصلا جذاب نیست..
جونگکوک لبخند کمرنگی زدو با سرش تایید کرد :" یادم میمونه..
با رفتن جونگکوک داخل ماشین نشستو از آینه به رفتن هردو چشم دوخت..  چشمای هیونا همچنان به پشت سرش بودو به ماشین اونها نگاه میکرد...
زندگی سخت تر از تصوراتش بودو برای اونها فقط جدایی رو میخواست...با عصبانیت ماشين رو روشن کردو به سرعت دور شد..

قلبش کمی آروم گرفته بود.. با زدن حرفایی که چندین سال در باتلاق قلبش دفن شده بود حس سبکی داشت... انگار نفرتی که از یونگی و جیمین داشت کمرنگ شده و کمی به آرامش رسیده بود...
صدای بغض آروم هیونا توجهش رو جلب کرد.. دستای سردش با تمام قدرت به دستای قدرتمندش گره خورده بودو رها نمیکرد.. صورتش بی رنگ شده بودو لبهای سرخش به سفیدی میزد..
با رها کردن دستش، شونه های هیونا رو نگه داشتو به سمت خودش کشید :" گریه نکن.. میدونم سختته ولی باید تحمل کنی.. تو قوی تر از اونی هستی که فکرشو میکنی...
سرش سنگینی میکرد... تمام بدنش سست و بی حال شده بود...قلبش لحظه به لحظه ضعیف تر میکوبیدو حال خوبی نداشت.. حق با جونگکوک بود ولی از قوی بودن خسته شده بود... دلش آرامش میخواست...یک زندگی آروم بدون هیچ اضطرابی...فقط به روش خودش..به سبک خودش... چقدر دیگه باید تحمل میکرد تا به خواسته ی معمولی خیلی از آدمای این دنیا برسه...
با نوازش دستای جونگکوک روی سرش بغضش بیشتر ترکید و سرش رو روی سینه ی جونگکوک گذاشت...
جونگکوک با شنیدن هق هق های بلند هیونا از حرکت ایستادو محکم تر به آغوشش کشید.. شاید درک دردهایی که کشیده بود سخت بود اما خودش هم دست کمی از هیونا نداشت... تصور سختی های زندگیش قابل لمس بود...


" جونگکووووکککک..."
صدای مرد غریبه ای هردو رو از هم جدا کرد..
جونگکوک با اضطراب به اطرافش چشم دوخت... مردی با پالتوی سیاه و بلند، با کمی فاصله به اونها خیره شده بود... بخاطر آفتاب صبحگاهی که از پشت کوه ها بیرون زده بود، چهره ی اون شخص مشخص نبود.. اما تشخیص این صدا و اون قامت سخت نبود...قلبش لحظه ای ایستاد، مطمئن نبود...شاید اشتباه میکرد..ناخواسته مقابل هیونا ایستادو منتظر نزدیک شدن مرد ناشناس شد...
هیونا با ترس به کاپشن جونگکوک چنگ انداختو از پشت شونه های عریضش به چهره ی مردی که هر لحظه نزدیک تر میشد دقت کرد..
چند قدمی جونگکوک ایستادو با پوزخندی بغضش رو فرو برد :" واو... بالاخره پیدات کردم..
نفس های جونگکوک با دیدن جین لحظه ای متوقف شد.. چطور پیداش کرده بود..
حرفی برای گفتن نداشت.. تمام کارهاش خلاف قانون بودو بخاطر بی اعتمادی به جین روی دوستی چندین ساله اش خط کشیده بود..
جین به آرومی نزدیک تر شدو نیم نگاهی به پشت سر جونگکوک انداخت :" اوه...هیونا شی...درسته؟... مشتاق دیدار.. هنوزم خوب میتونی اطرافیانتو با دروغات پیش خودت نگه داری...
بلافاصله خنده ای کرد:" آه..ببخشید..درست نبود جلوی عشقت این حرفو بزنم نه؟..
جونگکوک کلافه از این موقعیت آهي کشید :" جینا..تمومش کن..من بهت توضیح..
جین با عصبانیت غرید :" توضیح چیییییی؟... اینکه چقد احمقم؟...یا اینکه چقد عاشقم؟..
جونگکوک با اخمی چشماشو بست.. جین دیوانه تر از قبل شده بود.. کنترلی روی اعصابش نداشت و البته حق میداد...
جین با صدای لرزون از بغض ادامه داد :" تو چت شده جونگکوک.. چرا دوباره چشماتو بستی... کی میخوای از این خواب به ظاهر شیرینت بیدار شی؟.. چرا خودتو میزنی به نفهمییییییی؟...
جونگکوک با ناراحتی به چشمای غم زده ی جین خیره شد:" جینا.. من دیگه يه مجرمم.. هیچ فرقی با هیونا و امثال اون ندارم..
جین خنده ی مسخره ای کرد :" دقیقا... دقیقا همینه.. و تو... شغلتو..اعتبارتو...وجدانتو...بخاطر کی سوزوندی؟..
جین در یک قدمی جونگکوک ایستادو هیونا ناخواسته عقب رفت..
نگاه غمگین جونگکوک قلبش رو میتراشید..با بغضی که لبهاشو به لرزه درمی‌آورد ادامه داد :" متاسفم.. ولی من وجدانم اینو اجازه نمیده... من نمیتونم بزارم که همينطوری فرار کنین..
جونگکوک با نگاه ملتمس دستای جین رو نگه داشت :" جینا.. خواهش میکنم... اینکارو نکن..
جین با لبخند کمرنگی به دستای زیبای جونگکوک خیره شد... چقد عاجزانه بخاطر عشقش التماسش میکرد... چقد حماقتش پر رنگ تر میشدو مروتش کمرنگ تر..
دستای جونگکوک رو با عجله از خودش جدا کردو از هردو دور شد...
جونگکوک با اضطراب به رفتار های جین چشم دوخته بود...
بی درنگ گوشی همراهش رو درآورد و به هم تیم هایش زنگ زد..نباید تعلل میکرد، چون هر لحظه مکث ممکن بود اونو از خواسته اش دور کنه...
جونگکوک متوجه فکر جین شده بود...با عجله کنارش دوید و گوشی رو از کنار گوشش کشید و گوشه ای پرت کرد...
جین با عصبانیت به سمتش چرخید :" جونگکوکاااا...
جونگکوک با بغضی صورت زیبای جین رو مقابل چشماش نگه داشت:" به من نگاه کن... من همه چیو باختم جین.. من کل زندگیمو باختم.. من عزیزانمو از دست دادم.. خواهرم..عشقم......تو.. دیگه چی از جونم میخوای؟...
قلب جین با نگاه مظلوم و حرفای غم انگیز جونگکوک لرزید.. طاقت دیدن این نگاهو نداشت.. حتی نشستن دستای سردی که صورت بی جونش رو قاب گرفته بود..
جونگکوک ملتمسانه ادامه داد :" خواهش میکنم... این آخرین چیزیه که ازت میخوام... فقط بزار برم..
جین به نرمی دستی که روی صورتش نشسته بود رو لمس کرد:" من چی؟.. قلب من.. مهم نیست؟..
جونگکوک با لبخندی صورتش رو به آرومی نوازش کرد :" تو همیشه مهم بودی.. و هستی...
اشکای جین یکی پس از دیگری روی صورت خوش تراشش چکید.. جونگکوک میدونست با این حرفا، چه ضربه ای به قلب بیچاره اش میزنه؟... اون از چی میترسید.. شاید منظورش مجرم بودن خودش بود..
جین با صدای گرفته ادامه داد :" جونگکوکا... نترس.. من پیشتم.. اجازه نمیدم کسی متوجه بشه.. هيچوقت قرار نیست اسمی از تو ببرم.. تو هنوزم افسر ارشدی.. من فقط میخوام که..
دستای جونگکوک با ناامیدی روی شونه های جین نشست:" من مهم نیستم...
لبهای جین کلمه ای برای ادا کردن پیدا نمیکرد.. یعنی قبول کردن تمام این ریسک ها و خطرها به‌خاطر دختر ظریف پشت سرش بود؟..
جونگکوک دوباره به چشمای مظلوم رو به روش خیره شد:" من..باید فراریش بدم... اون نباید به زندان بره..
میان گریه های احمقانه اش خنده ای کرد:" و تو...تو چی؟.. توام قرار باهاش باشی درسته؟...
جونگکوک با آهي سرشو تکون داد :" نه.. من فقط میخوام که اون از این کشور بره... هیچ وقت... قرار نیست...که... که همو...دوباره ببینیم..
چقد سخت بودن زدن حرفایی که حقیقت داشت..قلبش با گفتن هر کلمه آتیش می‌گرفت ولی چاره ای نداشت و چیزی جز حقیقت نبود..
پاهای سست هیونا با این حرف جونگکوک لرزیدو سرگیجه به سراغش اومد... مگه غیر از این رو انتظار داشت.. شاید شنیدن حقیقت از زبان جونگکوک دردناک تر بود...دستش رو به تنه ی درخت کناریش تکیه دادو به سختی وزن بدنش رو تحمل کرد..
جین با عصبانیت جونگکوک رو پس زدو با صدای بلندی فریاد کشید:" تمومش کن..فک کردی باور میکنم... تو دوباره میخوای منو از سر راهت برداری... تو یه آدم عوضی هستیییی...
جونگکوک کلافه کپ روی سرش رو برداشتو دستی به موهاش کشید:" من هيچ وقت بهت دروغ نگفتم لعنتی..
جین از شدت خشم و نا امیدی نفس نفس میزد... قلبش هر لحظه به چیزی که توی ذهنش بود فرمان میداد اما ذهنش سعی داشت که ازش دوری کنه..
جونگکوک نگاهی به پشت سرش انداخت..حال هیونا خوب نبودو زمان زیادی هم نداشتن..
بعد از سکوت چند ثانیه ای جین دوباره مقابل جونگکوک ایستاد:" باشه.. اجازه میدم این اتفاق بیافته... ولی یه شرط داره..
جونگکوک با خوشحالی لبخندی زد :" هرچی که باشه...قبول میکنم..
جین پوزخندی به دختر پشت سرش زد:" همونطور که گفتی..تو فقط قراره فراریش بدی.. پس.. بعدش باید برای همیشه کنار من زندگی کنی..
لبخند کمرنگ جونگکوک با آخرین جمله ی جین خشک شد.. اون ازش میخواست کنار هم باشن در صورتی که میدونست هیچ حسی جز دوستی بهش نداره!...
حتی کلمه ای به زبانش نمیومد.. چطور ازش اینو میخواست.. با ناباوری خنده ی هیستریکی کردو نگاه بغض دارش رو به پشت سرش کشید.. چشمای مظلوم هیونا چی میخواستن بگن.. باید قبول میکرد؟.. این تنها راه بود؟..
با چشمای پر شده از اشک به سمت جین چرخید.. نگاه جین هیچ رحمی نداشت..
جین با نفس عمیقی به عمق چشمای عشقش خیره شد.. بالاخره قلبش به عقلش پیروز شده بودو حالا منتظر جواب جونگکوک بود..
لبهای جونگکوک کمی باز شد ولی صدایی از اونها شنیده نمیشد..
جین با سرسختی ادامه داد :" مگه نگفتی...هرچی که باشه قبوله.. مگه دوستش نداری...مگه نمیخوای نجاتش بدی..
جونگکوک با عصبانیت غرید :" بسهههه...
خشمگین به نگاه پيروزمند روبه روش چشم دوخت:" باشه.. قبوله.. ولی بدون...از این خواستت پشیمون میشی..
جین خوشحال لبخندی زد :" من هیچ وقت از بودن در کنار تو پشیمون نمیشم..
جونگکوک با قدم های بلند به سمت هیونا رفتو دست ظریفش رو نگه داشت.. دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود.. جین تمام پل های پشت سرش رو خراب کرده بود.. این خواسته زیادی بودو هنوزم درکی از حرفای جین نداشت.. ولی مجبور بود..برای نجات جون هیونا مجبور بود.. هیچ انتخاب و گزینه ی دیگری نداشت...
جین با افتخار به رفتن هر دو چشم دوخته بود.. نیازی به اثبات حرف جونگکوک نبود...چون هم خودش و هم جونگکوک خوب میدونستن که اون دوباره پیداشون میکنه و اینبار هیچ راه برگشتی برای هیچ کس نبود...

Face Off (Season 2) | Complete Where stories live. Discover now