Part 27

795 92 48
                                    

Writer: MKookie
‏Couple: Boy X Girl, KookJin, YoonMin

Part 27

نفس جونگکوک آروم تر شدو به عمق سیاهی که چند سانتی صورتش بود چشم دوخت..حدس اینکه منظور جین چیه سخت نبود.. با عجله از اون موقعیت دور شد:" بیا صبحونه تو..
ولی با حرکت ناگهانی جین که اونو به سمت خودش برگردوند و لباشو روی لباش گذاشت حرفش ناتمام موند..
جین با فشاری به لبهای جونگکوک کمرش رو به دیوار پشت سرش قفل کرد.. با ولع و عاشقانه لبهای جونگکوک رو می‌بوسیدو اهمیتی به احساس جونگکوک که در عذاب بود نمیداد...
جونگکوک با تعجب و چشمای باز به حرکات وحشیانه جین خیره شده بود...میدونست بالاخره این اتفاق قراره بیافته...از خیسی دو تیکه گوشت نرمی که لبهاشو لمس میکرد چندشش میشد.. دستاشو روی سینه جین چنگ کرد تا از خودش دور کنه اما جین فشار بدنش رو به بدن جونگکوک بیشتر کردو لب بالای جونگکوک رو محکم گزید.. چشمای جونگکوک بسته شدو اخم عمیقی کرد..
دست جین به نرمی روی بدن جونگکوک نشست..یک دست پشت گردنش بودو دست دیگر دور کمر باریک جونگکوک قفل شده بود.. بوسه های نرم و لطیفش جای بوسه های وحشیانه اش رو گرفت...تازه متوجه میشد چقدر بیشتر از حد تصورش پیش رفته..جونگکوک عکس العملی نشون نمیداد و این بیشتر میترسوندش.. جرات جدا شدن از لبهاشو نداشت..لبهاشو بی حرکت نگه داشتو نفس عمیقی کشید...
دست های مشت شده جونگکوک از روی سینه جین سر خورد...اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاده بود.. با متوقف شدن جین سرش رو عقب کشید.. لبهاش نبض میزدو از خیسی دور لبهاش متنفر بود..
چشمای هیچکدوم باز نمیشد..جین سر به زیر آب دهانش رو قورت داد.. حس شخص متجاوز رو داشت..جونگکوک بی دفاع مقابلش ایستاده بود و حرفی نمیزد..حتی عصبانی نمیشد.. به آرومی سرش رو بلند کرد.. نگاه جونگکوک به نوک انگشتای پاش بودو نفس های آروم و عمیقی میکشید.. با ناراحتی دستش رو روی صورت خوش تراش جونگکوک گذاشت:" من..
حرفی برای گفتن نداشت..قلبش از سینه کنده میشد.. دیدن بی تفاوتی جونگکوک دیوانه ترش میکرد..
جونگکوک با چشمای پر اشک به نگاه مضطرب جین خیره شد..
جین لبخند خسته ای زد و دوباره دنبال دلیلی بود که جونگکوک دستش روی لبهاش گذاشت:" هیچی نگو.. نیازی به حرف زدن نیست..
انگشتای سرد جونگکوک از لبهای گُر گرفته ی جین جدا شد..جین شرمنده دست سرد جونگکوک رو نگه داشتو اونو به آغوشش کشید...این آغوش، آغوشی برای عذرخواهی بود.. جونگکوک ترجیح داده بود تا ساکت باشه..پس سکوت بهترین جواب بود..
دستای جونگکوک دور شونه های جین قفل شد..دوست و همکار قدیمیش عاشقش بودو نمیتونست قلب پاکش رو بشکنه...با خودش کلنجار رفته بود تا با این حس مقابله کنه اما فایده ای نداشت...چیزی نمیتونست عشق جین رو ساکت کنه..جین با تمام وجود بغلش کرده بود.. از این آغوش خوشش میومد.. حس آرامشی داشت...شخصی دوستش داشت، شاید بیشتر از خودش.. درست مثل حس خودش به هیونا..
جین بوسه ی آرومی به شقیقه ی جونگکوک زدو اونو از خودش جدا کرد :" صبحونه..بخوریم؟..
جونگکوک با سرش تایید کردو به سمت آشپزخونه راهی شد...هردو در سکوت مشغول خوردن دست پخت جونگکوک بودن.. تمام حواسش به جونگکوک بود..سکوت عجیبی داشت.. بی تفاوتی جونگکوک نسبت به ابراز علاقه ی خودش رو نمیفهمید...جونگکوک به نرمی باهاش صحبت میکرد حتی نازشو میکشید و در مقابل ابراز علاقه ها و نزدیک شدن هاش گارد نمی‌گرفت.. کمی از این تغییر ناگهانیش میترسید..
جونگکوک بعد از خوردن صبحانه به سمت اتاق رفت.. جین وسایل صبحانه رو جمع کردو به آرومی به اتاق نزدیک شد..جونگکوک در حال پوشیدن لباسهاش بود..
" جایی میری؟..امروز که تعطیله.."
جونگکوک دستی به موهاش کشیدو ادکلن غلیظی زد:" نه سرکار نمیرم..میرم بیرون کار دیگه ای دارم..
جین با سرش تایید کردو سوال دیگه ای نپرسید..حدس میزد که ممکنه کجا بره.. بعد از رفتن جونگکوک سریعا آماده شدو به دنبالش رفت..باید تعقیبش میکرد..میتونست مکان مخفی هیونا رو پیدا کنه...
.........

تنهایی بدترین چیز ممکن بود...از تنهایی فکرای مختلفی به ذهنش خطور میکرد.. کمی یاد جیمین می‌افتاد و یکم بعد یاد زندگی آینده اش و بچه شون.. تلویزیون برای خودش روشن بودو هیونا غرق افکارش بود.. با اصرار، مینا رو پیش تهیونگ فرستاده بود تا کمکش کنه و کمی بیشتر به هم نزدیک بشن... از روی مبل بلند شدو پنجره ی هال رو باز کرد..نسیم بهاری صورتش رو به نرمی لمس میکرد..از این فاصله کافی شاپ تهیونگ به خوبی دیده میشد.. هردو پشت میزی نشسته و در حال صحبت بودن...براي جفتشونم خوشحال بود...هردو لیاقت زندگی آرومی داشتن..
با صدای زنگ در سریعا پنجره رو بست..دلشوره عجیبی گرفت.. با ترس به در نزدیک شدو ولی با دیدن جونگکوک خوشحال شد...
جونگکوک با لبخندی وارد شدو عشقش رو به آغوش کشید :" خوبی؟.. تنهایی؟
هیونا لبهاشو آویزون کرد:" هممم مینا پیش تهیونگه..خوب شد که اومدی..
جونگکوک دست هیونا رو گرفت و کنار خودش روی مبل نشوند :" میخوای بریم بیرون؟..
هیونا ذوق کرد ولی متعجب شد:" اما..چجوری؟..منو ببینن تو دردسر میافتیم..
جونگکوک محو صحبت ها و صدای هیونا بود:" نه این بیرون نه...یکم دور تر...با ماشین من.. کسی نمی‌فهمه..
هیونا با ذوق از روی مبل بلند شد:" صبر کن الان حاضر میشم بیام...
جونگکوک هم خندیدو با تهیونگ تماس گرفت تا اونو از قصدش با خبر کنه..
هیونا کمتر از ده دقیقه آماده شدو مقابل جونگکوک ایستاد :" بریم؟..
جونگکوک از روی مبل بلند شدو نگاه عمیقی به سرتاپاش انداخت و بی اختیار گفت :" خیلی خوشگل شدی..
هیونا لبخند شرمگینی زدو دست جونگکوک رو گرفت...قبل رفتن ماسک سیاهی به صورتش زدو چتری هاشو روی صورتش ریخت...تا ماشین مسافتی نبود ولی هیونا از استرس دیده شدن میلرزید..
هردو سوار ماشین شدن و جونگکوک با سرعت از اون مکان دور شد...
دیدن هیونا با اون استایل و تصور بچه ای که از جونگکوک داره خونش رو به جوش می‌آورد... جونگکوک برای هیونا تیپ زده بود و این بود کاری که بیرون داشت؟...
اعصابش از دیدن اون دو خورد میشد و تحمل ديدن دخترک دروغ گو و مجرم رو کنار جونگکوک نداشت..
قصد جونگکوک خارج شدن از شهر بودو به ناچار به دنبال هردو رفت..
هیونا بعد مدتها محیط اطرافش رو میدید...جنگل بهاری و هوای تمیز بیرون روحش رو نوازش میکرد...جونگکوک نیم نگاهی به چهره ی خوشنود هیونا که سرش رو بیرون از پنجره گرفته بود انداخت:" سردت نیس؟..
هیونا نشنید..اینقدر محو زیبایی و جذابیت اطرافش شده بود که به نظرش هیچوقت طبیعت به این زیبایی نبود.. همه چیز رنگی بود..درست مثل رابطش با جونگکوک...جونگکوک بهش اهمیت میداد مثل گذشته ها..اما با این تفاوت که ترسی پشت این احساس نبود...هردو از ویژگی و کارای هم باخبر بودن..بدون هیچ مخفی کاری..این اولین روزی بود که جونگکوک رو تمام و کمال و واقعی برای خودش داشت..
جونگکوک دست هیونا رو به آرومی بوسید و توجهش رو جلب کرد..
هیونا سرش رو داخل آوردو لبخند گرمی زد.. چهره‌ی جونگکوک خوشحال تر از هر زمانی بود..
//آهنگ Apocalypse (cigarettes after sex) رو پلی کنید //
صدای آهنگ آرومی که زمزمه میکردو زیاد کردو باهاش همراه شد...جونگکوک هم لبخندی زدو مشغول خوندن شد.. شاید امروز بهترین روز هردو بود.. بارون بهاری به آرومی شروع به باریدن کرد.. فضای بیرون هم با آهنگ اون دو می‌رقصید و خوشحال بود.. جونگکوک سرعت ماشین رو کم کردو پیچ و خم جاده رو به آرومی طی کرد...دلش می‌خواست این جاده تا آخر عمرش ادامه داشته باشه و این آهنگ برای همیشه پلی بشه...
هیونا پنجره رو دوباره باز کردو با حس نوازش های بارون روی صورتش لبخندی زد...چقد همه چیز زیبا و فوق العاده بود...جونگکوک گوشه ای از جاده خاکی باریک پارک کردو هیونا با تعجب نگاش کرد..
از ماشین پیاده شدو هیونا هم به دنبالش...
جونگکوک وسط جاده ایستاد و آغوشش رو برای هیونا باز کرد :"بیا اینجا...
با ذوق به سمت جونگکوک دویدو جونگکوک مشتاقانه هیونا رو به آغوشش کشیدو زیر بارون چرخی زد...جاده خلوت و آروم بود همه چی برای اون دو آماده شده بود...هیونا با خنده ضربه ای به شونه جونگکوک زد:" وای جونگکوک سرم گیج رفت بزارم زمییین..
جونگکوک خندید و هیونا رو روی زمین گذاشت...باید مراعات حالشو میکرد..هیونا باردار بودو با موندن زیر بارون ممکن بود سرما بخوره..دستش رو گرفت تا به سمت ماشین برن ولی هیونا اجازه نداد :" من خوبم...بیا یکم قدم بزنیم..
جونگکوک دستای سرد هیونا رو نگه داشت :" بارون خیست میکنه...
هیونا دست جونگکوک رو کشید:" این که بارون نیس فقط داره صورتمونو قلقلک میده...
جونگکوک با لبخندی به دنبال هیونا کشیده شد..محیط اطرافشون رویایی بودو بارون ملایم و بوی خوش خاک سرمستشون میکرد...جونگکوک اینقدر محو هیونا و این حال و هوا بود که متوجه جین نشد...جین با عصبانیت چند قدمی اون دو در حال تعقیب بودو متوجه نبود هر لحظه به اون دو نفر نزدیک تر میشه...با نفس عمیقی لبهای لرزونش رو گزیدو نگاه تیرباری به هیونا انداخت..دیشب..امروز صبح...جونگکوک با آغوش باز کنارش بودو حمایتش میکرد...اگه هیونا نبود جونگکوک تمام و کمال به سمتش میومد.. هیونا مانع اصلی بودو بچه ناخواسته اش عامل برگشتن اون دو بهم.. فکرای شوم عجیبی به سرش میزد.. نفس های عمیقی میکشید تا مانع اون افکار سمی و عذاب دهنده بشه...جونگکوک به راحتی هیونا رو به آغوشش میکشیدو لبهاشو می‌بوسید...حس حسادت مثل خوره وجودش رو به آتیش میکشید...اون لبها امروز صبح در اختیار جین بود.. میدونست هیونا چه طعمی رو میچشه و چه حسی داره..شاید حسی فراتر از اون...چون جونگکوک هم متقابلا هیونا رو می‌بوسیدو عاشقش بود.. اشک سمجی از گوشه ی چشماش چکیدو قلبش برای هزارمین بار شکست... دیگه طاقت دیدن این صحنه رو نداشت..با عجله به سمت ماشینش برگشت و به سمت خونه راهی شد..
جونگکوک از لبهای هیونا جدا شدو با انگشت شصتش لبها و صورتشو که خیس بارون لطیف بهاری بود لمس کرد..چشمای هیونا بسته بودو غرق این حس عجیبه آرام بخش شده بود..جونگکوک دوباره نزدیک شدو بوسه ی سطحی به لبهاش زد :" بریم؟ سردت میشه..
هیونا با لبخندی چشماشو باز کردو نفس عمیقی مقابل لبهای جونگکوک کشید :" نمیخوام تموم بشه..میخوام تا آخر عمر اینجا تو این محیط و هوا کنار تو باشم..
جونگکوک با لبخند غمگینی صورتش رو بوسید :" منم همینو میخوام...
دستای سرد هیونا دور گردن جونگکوک قفل شد:" جونگکوک.. تا کی میتونم اینجا باشم؟..
جونگکوک سرش رو به پیشونی هیونا چسبوند :" متاسفم..دلم میخواد همیشه پیشم باشی...ولی تا تموم شدن کارات یه هفته بیشتر نمونده...
قلب هیونا فشرده شد..فقط یک هفته مونده بود..چقد زمان نامرد بود...این یک هفته از همین الان روی شمارش معکوس افتاده بودو حس غمی کل وجودشو گرفت...
جونگکوک موهای هیونا رو نوازش کرد :" بهش فکر نکن.. کل این هفته هر روز میام پیشت..باهم میریم بیرون...حتی مینا و تهیونگم میگم بیان..خوبه؟..
هیونا با بغضی سرشو تکون داد :" بریم پیک نیک؟..بریم کنار دریا؟.. یا حتی جنگل مثل امروز؟..
جونگکوک هم با بغضی تایید کرد :" هرجا تو بخوای..
هیونا خودش رو به جونگکوک چسبوندو تو آغوشش غرق شد.. نمیخواست جونگکوک با دیدن اشکاش ناراحت بشه.. نباید این غمی که قلبش رو سوراخ میکرد جونگکوک رو آزار میداد...جونگکوک تمام تلاشش رو میکرد تا اونو خوشحال و راضی نگه داره...حتی از گفتن شرطی که داشت هم برای همیشه پشیمون شد..
...........

Face Off (Season 2) | Complete Where stories live. Discover now