شی یینگ جوری یقه لباسش و تو مشت کوچولوش گرفته بود انگار حیات دنیا به این کار وابسته اس وی ووشیان نگاهشو از شی یینگ گرفت
_میتونیم بزاریمش بین خودمون
گوشه لبهای لان وانگجی تکون خورد و بی حرف به طرف تخت چوبی رفت و با ملحفه و بالشت گوشه تخت جای کوچیکی درست کرد وی ووشیان به حرکت وانگجی خندید
_لان ژان من گفتم بین خودمون بخوابونیمش نه گوشه تخت
وانگجی همونطور که شی یینگ رو از وی یینگ میگرفت کوتاه جواب داد
_خفه میشه تو موقع خواب تو جات غلت میزنی
وی یینگ لبخندی به نگرانی های وانگجی زد و سریع گردنش رو بوسید
_هانگوانگ جون تو واقعا با ملاحظه ای
شی یینگ نسخه کوچیک شده خودش و وی یینگ بود و این حقیقت قلبش رو پر از شادی میکرد وی یینگ همه اون چیزی بود که میخواست و حالا شی یینگ معجزه اسمونیشون از راه نرسیده همه دنیای وانگجی و وی یینگ شده بود
انگار شی یینگ هم عادت داشت وقتی میخوابه یه چیزی رو لمس کنه درست وقتی میخواست اون رو سر جاش بزاره دست شی یینگ بالا اومد و پیشونی بندش رو کشید وضعیت بدی بود نه میتونست پیشونی بند رو از مشت شی یینگ بیرون بکشه نه میتونست از جا بلند بشه
وی ووشیان به محض دیدن وضعیت وانگجی که با شی یینگ درگیر بود از پشت سر بلند بلند خندید و با ملایمت گفت
_لان ژان اون بچمونه پس مشکلی پیش نمیاد میتونی همونجا بخوابی
وانگجی با لحن آرومی صداش زد
_بیا اینجا
وی ووشیان میدونست نه خودش نه وانگجی بدون هم خوابشون نمیبره پس بدون هیچ تردیدی به طرف تخت رفت و به سینه وانگجی چسبید و صورتش رو توی گردن وانگجی برد و اجازه داد لان ژان بغلش کنه یکم خودشو تکون داد و بیشتر تو بغل وانگجی فرو رفت و همونطور که دستای وانگجی نوازشش میکردن کف دست وانگجی رو بوسید
_هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی خودمو پیدا کنم که تو دستای تو آروم گرفتم مشخص شد اولین عشق من تمام و کمال برای تو بوده تو سرنوشت منی تو کسی هستی که منتظرش بودم چرا قلب من در حال غرق شدنه؟ تو در اعماق قلبم زندگی میکنی لان ژان بعد از تحمل اون همه درد و رنج حالا کنارمی میشه هیچ وقت از این خواب بیدار نشیم؟ آه اونقدر خستم که نمیتونم چشمامو باز نگه دارم فردا میبینمت لان ژان و چشماشو بست
وانگجی به آرومی بوسه ای روی پیشونی وی یینگ زد و زمزمه کرد
_تو هیچ وقت تنها نیستی من از غروب تا طلوع با توام، وی یینگ من اینجام پشتت میمونم وقتی که اوضاع درست پیش نمیره غرور و همه چیز رو از دست میدم اما یکبار دیگه تو رو نه من از تو و لبخندت محافظت میکنم فردا میبینمت وی یینگ
صبح روز بعد وانگجی مثل هر روز ساعت پنج بیدار شد
شی یینگ بیدار شده بود و صداهای نامفهومی رو از خودش در می آورد لان ژان ملحفه ای رو که شی یینگ روی سرش انداخته بود و تلاش میکرد با باز کردن دهنش اونو از خودش دور کنه رو از روی سرش کشید نوزاد با دیدن وانگجی دست و پا میزد و به نظر می رسید از دیدنش خوشحاله اما این فقط یه لحظه دووم داشت چون مشت کوچولوش رو به طرف دهنش برد و بغض کردبی صدا شی یینگ رو از کنارش برداشت کوچولوی لختشون لباس نداشت باید از یکی از ردا های قدیمیش برای پوشوندن تن برهنه نوزاد استفاده میکرد اما با دیدن شی یینگ که در حال مکیدن انگشتاش بود ترجیح داد اول شکم خالیشو پر کنه
شی یینگ کوچولومون رو دیدین؟شبیه کیه؟🐇🌸
به جای فردا امروز آپ کردم🐣
YOU ARE READING
Little Miracle🍼🐇
Fanfictionاز بهشت برای عشق ورزیدن فرستاده شد تا شب ها تکونش بدیم و ببوسیمش معجزه کوچولویی که هدیه خدایان آسمانی به وانگشیانه، لبخند کودکانه تو دنیای ما رو درخشان تر میکنه حالا ما یه ارباب کوچولوی لان داریم به مقر ابر خوش اومدی کوچولوی نورانی🍼🐇⛅ _وقتی شی یین...