وی یینگ که کار اماده کردن گهواره رو به اتمام رسوند وانگجی تور سفیدی که پروانه های کوچیکی بهش دوخته شده بود رو روی گهواره انداخت و مرتبش کرد
پایه های گهواره ای که وی یینگ ساخته بود به خواست هر دو شون بلند ساخته شده بود تا موقع بی قراری کردن شی یینگ راحت تر بغلش کنن سربند سفید و ربان قرمزی هم از چوب بالای گهواره آویزون بود
کار وی یینگ بود،اون از علاقه عجیب شی یینگ به سربند لان ژان و ربان سر قرمز خودش خبر داشت و اونجا اویزشون کرده بود تا شی یینگ باهاشون بازی کنه و سرگرم بشه
همینطور بند بلندی رو هم به گوشه گهواره بسته بود و زمانی که وانگجی مشغول رسیدگی به کارهاش بود و مرتب وی یینگ رو صدا میزد تا شی یینگ رو آروم کنه وی ووشیان خسته از شکار شبانه همونطور که چشماشو بسته بود و خوابیده بود بند رو با دستش میکشید و گهواره رو از راه دور تکون میداد
وی ووشیان هیچ اعتقادی مبنی بر اینکه شی یینگ هنوز یک نوزاده نداشت و هر چیزی که دم دستش میومد و به نظر خوشمزه می رسید بهش میداد تا مزه اش کنه برای همین هم بود که هر چیزی به دست شی یینگ می رسید فورا اونو میکرد تو دهنش تا مزه مزه اش کنه
صدای خنده وی یینگ که بلند شد برگشت طرفشون وی ووشیان شی یینگ رو روی تخت گذاشته بود و باهاش بازی میکرد صورتشو پشت دستاش قایم میکرد و بعد دستاشو از روی صورتش بر میداشت و با ذوق صداش میزد
_شی یینگ
شی یینگ بعد از چند دفعه همچنان با نگاهی جدی بهش نگاه میکرد و قصد خندیدن نداشت وی ووشیان لباشو جمع کرد و انگشتشو به طرف شی یینگ گرفت
_الان مگه نباید بخندی؟ چرا مثل لان ژان بهم خیره شدی؟هی لان ژان بیا نگاش کن که چجوری جدی نگام میکنه کی میگه این بچه منه؟ هر کی ببینتش میفهمه ارباب کوچولوی قبیله گوسولانه
وانگجی با ملایمت دست کوچولوشو بوسید و به طرف میزش رفت و تو همون حالت گفت
_ وی یینگ اون هنوز خیلی کوچیکه
_انگار از این بازی خوشش نمیاد
انگشتش رو که به بینی کوچولوی شی یینگ میزد شی یینگ تلاش میکرد تا انگشت وی یینگ رو بکنه تو دهنش به سرعت لبخند بامزه ای زد و انگار خوشحال بود از اینکه قراره انگشت وی یینگ و مزه کنه با عقب کشیدن دست وی یینگ چشماش گرد شد و بغض کرد و به سرعت چشماش اشکی شد
کتاب و ورق زد و با گریه شی یینگ سرشو بلند کرد
_چی شده؟ اذیتش نکن وی یینگ
وی یینگ نق زد
_میخواد انگشتمو بکنه تو دهنش
و خم شد و پرز های نرم روی سر شی یینگ رو بوسید
_هیشش آروم معجزه کوچولوی من
شی یینگ با دیدن زبان سر قرمز وی ووشیان خندید و دست و پا زد و در همون حال که وی یینگ بغلش میکرد ربان رو تو مشتش گرفت و آروم شد و تا وی ووشیان به میز وانگجی برسه تو همون حالت خوابش برد
با دیدن شی یینگ که با ربان تو دستش خوابش برده بود نالید
_لان ژان
وانگجی اروم دستشو به نشونه سکوت بالا آورد
_ممکنه بیدارش کنیم صبر کن
لان ژان میز رو دور زد و به آرومی ربان سر وی یینگ رو باز کرد و شی یینگ رو همونطور که ربان تو مشت گره کرده کوچولوش گرفته بود رو تو گهواره اش گذاشت
_علاقه عجیبی به ربان سر من و سربند تو داره سیژوی میگفت امروز موهای جینگ یی و سربندش رو هم کشیده
وانگجی انگار که برای گفتن یا نگفتن حرفش تردید داشت مکثی کرد و گفت
_ اممم ریش عمو رو هم کنده بود
وی ووشیان به محض شنیدن جمله وانگجی از خنده منفجر شد
_هاهاهاهاهاهاها چی؟ریش عموت؟حتما بخاطر خندیدن به حرفت میرم جهنم ارباب لان
لان ژان دست وی یینگ رو کشید و از کنار گهواره دورش کرد
_آروم تر وی یینگ بیدارش میکنی
اگر گذشته بود حتی مهم نبود چیکار میکنه یا چیکار نباید بکنه و چی ممنوعه هر وقت خوابش میومد می خوابید هر وقت حوصله اش سر میرفت شیطنت میکرد و هر وقت میخواست با صدای بلند میخندید اما حالا همه کارهایی که میکرد گردن وانگجی بود
ساکت نشست تا وانگجی موهاش رو مرتب کنه و ببنده بعدش به سرعت چرخید و دستاشو دور گردن وانگجی حلقه کرد و کشیدش رو تخت و لبهاشو بوسید و خودشو به سینه وانگجی چسبوند تا محکم تر بغلش کنه و مدت طولانی در آغوش وانگجی بوسیده شد با صدای گریه شی یینگ خودشو از بین دست های لان ژان کشید بیرون و نالید
_لان ژان بچمون اصلا وقت شناس نیست
وانگجی گاز ارومی از لبهاش گرفت و جواب داد
_به تو رفته
اب قند بیارم یا لبخند امپراطور میخورین؟🍧❤🍼شی یینگ تو زندگی قبلیش کلاغ بوده بچم انقد به آویز علاقه داره 🤣 نت کلی بازی سرم درآورد تا آپ بشه دوستتون دارم🐇
#Suibian_Myeoni
YOU ARE READING
Little Miracle🍼🐇
Fanfictionاز بهشت برای عشق ورزیدن فرستاده شد تا شب ها تکونش بدیم و ببوسیمش معجزه کوچولویی که هدیه خدایان آسمانی به وانگشیانه، لبخند کودکانه تو دنیای ما رو درخشان تر میکنه حالا ما یه ارباب کوچولوی لان داریم به مقر ابر خوش اومدی کوچولوی نورانی🍼🐇⛅ _وقتی شی یین...