طولی نکشید که چهره جدی لان چیرن به لبخندی باز شد ارباب درخشش بی انتها با نگرانی وارد عمارت ارکیده شد توی تمام سالهای اموزش قبیله لان کسی به یاد نداشت چیزی کلاس درس رو آشفته کرده باشه هیچ وقت به جز وقتی که وی ووشیان و ارباب زاده های دنیای تعلیمات برای آموزش تهذیبگری به گوسولان اومده بودن و اینبار پسرش این وظیفه رو به عهده گرفته بود به طرف میز بزرگ قبیله لان رفت تا شی یینگ رو به اتاقش برگردونه کودک به محض دیدن دست شیچن به لباس پیرمرد چنگ زد
تعلیم دیده ها در حالیکه یواشکی سرشون میدزدیدن با لبخند به این صحنه نگاه میکردنلان چیرن دستشو رو دور کودک پیچید تا جلوی افتادنش رو بگیره تو همون حال پایان جلسه درس رو اعلام کرد
_راحتش بزار زووجون
و همونطور که شی یینگ رو نوازش میکرد پرسید
_ وانگجی کجاست؟
_با ارباب وی برای پیدا کردن خانواده تعلیم دیده ای که تو شکار شبانه کشته شده بود به پایین کوه رفتن
_چیزی به جشن نیمه پاییز نمونده همه چیز مرتبه؟
شیچن لبخندی زد و شیه یون رو از دسترس شی یینگ دور کرد و جواب داد
_بله همه چیز مرتب و حاضره
با اینکه جلسه درس اونروز به پایان رسیده بود اما همه تعلیم دیده ها سرجاشون نشسته بودن لان چیرن فهمید که برای دیدن بچه ها عمارت رو ترک نکردن سیژوی رو صدا زد و بعد از سپردن شی یینگ به دستش عمارت ارکیده رو ترک کرد تا کمی استراحت کنه
با رفتن ارشد لان حاضرین با دیدن لبخند لان شیچن که با باز و بسته کردن چشمش بهشون اجازه میداد ذوق زده برای دیدن وانگشیان به طرف سیژوی رفتن
_اون واقعا شبیه ارشد ویه
_چشمهاش شبیه هانگوانگ جونه
_سربندشو ببینید
_ارباب جوان واقعا پیشکش اسمان ها به مقر ابره واقعا شیرین و زیباست
لان جینگ یی پوزخندی زد
_امیدوارم بعد از چند ساعت نگه داشتنش بازم سر حرفت بمونی
سیژوی اخم کمرنگی کرد
_اون فقط یه بچه اس جینگ یی چطور دلت میاد اینجوری در موردش حرف بزنی
جینگ یی باشه ای گفت و دستاش رو برای گرفتن شیه یون جلو برد درست به مانند لان وانگجی بود همونقدر زیبا و ساکت دست های کوچیکش زیر لباس پنهان شده بود کودک لبخند نصفه و نیمه ای زد و همونطور که دست و پا میزد زبون کوچیکش رو درآورد
شی یینگ که از یکجا موندن حوصله اش سر رفته بود بی حوصله با لپ های آویزون به بقیه تعلیم دیده ها نگاه میکرد نه وی ووشیان اینجا بود که باهاش بازی کنه و جیغش رو در بیاره نه لان وانگجی که بغلش کنه و روی دستهاش تکونش بده چرا فقط نمیزاشتنش زمین تا بازی کنه؟ چه علاقه ای داشتن بغلش کنن و از روی ذوق فشارش بدن؟ تنها کسانی که وقتی بغلش میکردن فشارش نمیدادن شیچن و سیژوی بودن حتی لان چیرن هم چند بار لپشو کشیده بود
سیژوی متوجه چهره بغ کرده شی یینگ شد آروم خم شد و روی زمین گذاشتش تا بازی کنه پروانه ای کوچک زیبایی وارد عمارت شده بود و سبک وارانه بال میزد
رنگ زیبای اون نظر شی یینگ رو به خودش جلب کرد هیجان زده چهار دست و پا دنبال پروانه میرفتارباب درخشش بی انتها با دیدن خوشحالی و آرامش تعلیم دیده ها که با ارباب کوچولوهای مقر ابر سرگرم بودند لبخندی زد و برای نظارت کارهایی که باید انجام میداد از عمارت ارکیده خارج شد
بالاخره پروانه روی میز آروم گرفت و نشست شی یینگ اروم به میز نزدیک شد و ذوق زده دستشو برای گرفتنش دراز کرد، قبل از اینکه دستش به پروانه برسه یک جفت دست دورش پیچیده شد و از زمین بلندش کرد ناراضی لب هاش رو جمع کرد و حسرت زده به اون موجود رنگی خیره شد
در حالیکه دست و پا میزد خودش رو آزاد کنه با دیدن دست سفیدی که بغلش گرفته بود سرش رو پایین برد و لحظه بعد صدای فریاد بلندی سکوت عمارت ارکیده رو بهم زد**********
_طبلک و فرفره های قشنگ دارم پروانه های چوبی دست ساز فلوت های یشمی
_صبر کن وی یینگ
وانگجی در حالیکه به دستفروشی که بساط اسباب بازی داشت نگاه میکرد گفت
_ لان ژان نگو که میخوای برای بچه ها اسباب بازی بخری هنوز جای اون فرفره چوبی که شیه یون وقتی داشت بازی میکرد زد تو صورتم درد میکنه
YOU ARE READING
Little Miracle🍼🐇
Fanfictionاز بهشت برای عشق ورزیدن فرستاده شد تا شب ها تکونش بدیم و ببوسیمش معجزه کوچولویی که هدیه خدایان آسمانی به وانگشیانه، لبخند کودکانه تو دنیای ما رو درخشان تر میکنه حالا ما یه ارباب کوچولوی لان داریم به مقر ابر خوش اومدی کوچولوی نورانی🍼🐇⛅ _وقتی شی یین...