4

1.5K 302 64
                                    

هر سه نفرشون مثل همیشه پشت میز شام نشسته بودن و فضای بینشون جوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده‌. این چیزی بود که جین می خواست.

اون هیچ وقت مسائل مربوط به کارش رو به جز نامجون با بقیه‌ی اعضای خانواده اش یا به عبارت دقیق تر با تهیونگ مطرح نمیکرد. تهیونگ برادر هیفده ساله جین و تنها عضو خانواده‌اش بود. اون پسر همیشه فکر میکرد برادرش یه تاجره و ثروتش رو از این راه به دست آورده. جین هیچ وقت اجازه نمیداد برادرش کوچکترین چیزی درباره شغل اصلیش بفهمه. اون دوست داشت تهیونگ توی یه محیط عادی بزرگ بشه و مثل آدمای عادی زندگی کنه‌. در نتیجه همیشه پسر کوچیکتر رو از کارش دور نگه میداشت.

اون شب هم مثل باقی شبا پشت میز شام نشسته بودن و حین شام خوردن به حرفای تهیونگ درباره تیم فوتبال دبیرستانشون گوش میدادن. البته جین فقط حرفای تهیونگ رو میشنید و در واقع توی ذهنش مشغول تحلیل اطلاعات جدیدی بود که توی چند روز گذشته درباره مین ووشیک به دست آورده بود.

" میشه آخر هفته بریم استادیوم؟ خیلی وقته برای دیدن مسابقه تیم مورد علاقه ام نرفتم."

جین با سوال تهیونگ از افکارش بیرون کشیده شد و توجه اش به سمت برادرش برگشت. چند ثانیه با حواس پرتی بهش نگاه کرد و بعد بدون فکر جواب داد:(( اگه میخوای برو. ))

" نمیخوام تنها برم. تو و نامجون هیونگم بیاید."

تهیونگ با لبای آویزون غر زد و نگاهش رو به نامجون دوخت تا نظر اونو بدونه. طبق معمول نامجون فقط بی خیال شونه بالا انداخت و سرخوش گفت:(( آره خیلی خوبه‌. من که باهات میام.))

" پس دوتایی برید. من وقتشو ندارم."

جین رو به نامجون و تهیونگ گفت و از پشت میز بلند شد. بشقابش تقریبا دست نخورده و پُر باقی مونده بود و این اصلا چیز نرمالی محسوب نمیشد.

" چرا غذا نخوردی؟ حالت خوبه؟"

نامجون مردد پرسید و مشکوک به دوست پسرش نگاه کرد. اما جین اونقدر ذهنش مشغول بود که حرف نامجونو نشنوه و بدون هیچ جوابی سالن غذاخوری رو ترک کنه.

" فکر کنم هیونگ مریض شده‌."

تهیونگ با نگرانی و کمی ترس زمزمه کرد. به نظرش اخیرا جین بیش از حد کار میکرد و این اصلا چیز مفیدی براش نبود‌. نامجون لبخندی به تهیونگ زد تا نگرانیش رو از بین ببره و آروم دستش رو روی بازوی پسر کوچیکتر کشید‌.

" حالش خوبه. برای آخر هفته هم سه تا بلیت بگیر. مجبورش میکنم باهامون بیاد."

چشمای تهیونگ از شنیدن حرف نامجون با خوشحالی برق زدن. آدمای زندگی تهیونگ تا دوسال پیش فقط شامل جین هیونگش و مارتا پرستار مسن و مهربون آمریکاییش که از شونزده سال پیش باهاشون زندگی میکرد، میشدن. تهیونگ زیاد بچه اجتماعی ای نبود و توی مدرسه بین بقیه‌ی دانش آموزا محبوبیت خاصی نداشت. اما دوسال و سه ماه قبل، یه روز جین برادر کوچیکترش رو برای شام به یه رستوران برد و اونجا نامجونو بهش معرفی کرد.

 SNIPER Where stories live. Discover now