"زمان حال"
دستش رو تکیه گاه بدنش روی دیوار کرد و با قدم های آروم و محتاط،درحالی که از دیوار راهرو برای راه رفتن کمک می گرفت به سمت آشپزخونه رفت. حدود دو هفته از اون روز ترسناک که آرامش زندگیش رو بعد از سالها بهم ریخته بود میگذشت و حالا حالش اونقدری بهتر شده بود که بتونه راه بره یا برای نشستن و دراز کشیدن احتیاج به کمک نداشته باشه.
با رسیدن به آشپزخونه تونست جیمین رو ببینه که روی زمین زانو زده بود و ظرف غذاهای لوپین و سالمون رو با غذای خشک مورد علاقهشون پر میکرد. دیدن دوست پسرش که با جدیت با گربه هاشون حرف میزد و حتی ازشون سوال هم می پرسید باعث شد لبخند بی اختیاری روی لباش نقش ببنده. تنها چیزی که حالا توی زندگیش داشت همون پسر کیوت بود.
" فقط قراره به اونا غذا بدی؟ منم گرسنهام."
لباش رو آویزون کرد و خودش رو مظلوم نشون داد تا مثل همیشه توجه پسر کوچیکتر رو جلب کنه. با بلند شدن صداش، جیمین سرش رو به عقب برگردوند و وقتی قیافه مظلومش رو دید نتونست جلوی خنده اش رو بگیره.
" احساس میکنم مامان سه تا بچه گربه ام که باید مواظب باشم همشون به اندازه کافی شیر بخورن."
درحالی که از روی زمین بلند میشد گفت اما قبل از اینکه بتونه به طرف یخچال بره یونگی از پشت بغلش کرد و دستای گرمش به آرومی روی قفسه سینه پسر کوچیکتر سر خوردن.
" دیشب یه خواب بد دیدم."
یونگی همونطور که عطر تن پسر کوچیکتر رو نفس می کشید گفت و بیشتر اونو توی بغلش کشید.
" خواب دیدم وقتی از خواب بیدار میشم توی خونه نیستی. هرچقدر دنبالت گشتم نتونستم پیدات کنم. هیچ کدوم از وسایلات نبود. قابای عکسامون خالی بودن و هیچ نشونه ای ازت توی خونه وجود نداشت. "
صداش کمی می لرزید و دیدن این حالتش برای جیمین کاملا جدید بود. احساس میکرد قلبش از شنیدن صدای بغض دار و نگران دوست پسرش درد گرفته.
" اون فقط یه کابوس بوده. من همینجام. درست بین بازوهات. هیچ وقت هم نمیرم. نباید به خاطر یه خواب بد خودتو اذیت کنی."
درحالی که به طرف یونگی می چرخید گفت. حالا دستای پسر بزرگتر روی کمرش قرار گرفته بودن و می تونست صورتش رو روبروش ببینه. بوسه نرمی روی نوک بینی یونگی گذاشت و دستاش رو بین موهای لخت و مشکیش سر داد.
" صبح با نامجون حرف زدم. گفت جین یه چیزایی از ووشیک پیدا کرده و دیگه نگران نباشم. گفت اون حتی با افراد مورد نظرش هم حرف زده و همه چیز داره خوب- "
" ووشیک هنوز زنده است. هر ثانیه ای که بگذره و اون هنوز زنده باشه خطرناکه. پس سعی نکن ازم بخوای که نگران نباشم."

YOU ARE READING
SNIPER
Fanfiction🚫اجازه بازگردانی و یا انتشار توسط اکانتها یا در پلتفرمهای دیگه برای این داستان و هیچ کدوم از داستان هام وجود نداره. "شما می دونید من با دولت کار نمیکنم. " "به خاطر دوست پسرت چطور؟" ***** ا...