7

1K 241 83
                                    

چراغ های ساعت دیجیتالی روی دیوار، دقیقا عدد ده رو نشون میدادن که تماسی از یه شماره ناشناس روی اسکرین موبایل یونگی نمایش داده شد. آگوست دی تماس رو به سرعت وصل کرد و نامجون هم پشت لپ تاپش صاف تر نشست.

" دستت بهش بخوره زنده می‌سوزونمت ووشیک حرومزاده."

یونگی بی مقدمه با لحن تهدید آمیزی غرید و فشار انگشتاش رو دور موبایلش بیشتر کرد. کنترل عصبانیت و نفرتش نسبت به مردی که معادلات خونی نشون میداد پدرشه، بیشتر از اونی بود که بتونه خودش رو کنترل کنه.

برای چند ثانیه هیچ چیز به غیر از سکوت از شخص پشت خط دریافت نکرد و در نهایت برخلاف انتظارش، تونست صدای آه کشیدن ووشیک رو بشنوه.

" دوست داشتم بگی چقدر دلت برام تنگ شده و متاسفی که از خونه فرار کردی. ولی تو داری بهم توهین میکنی. قلبم جدا شکست."

یونگی دندوناش رو با حرص روی هم فشار داد.

" ازم چی می خوای؟"

" سوال خیلی خوبیه. گوش کن یونگ. قرار نیست کار فوق العاده ای انجام بدی. درست مثل بقیه سفارشات می خوام برام چند نفرو بکشی."

آگوست دی دستش رو روی صورتش کشید و درحالی که به سختی تلاش می کرد صداش نلرزه یا داد نزنه، پرسید:(( چرا مثل بقیه فقط توی سایت ازم درخواست نکردی؟ ))

" تو با دولت کار نمی کنی‌ و منم احتیاج داشتم اینکار حتما توسط  تو  انجام بشه. پس...فکر کنم تنها راهش تهدید کردنت بود."

ووشیک با خونسردی جواب داد. جوری که انگار داره درباره راه های خریدن یه میز با قیمت کمتر حرف میزنه!

این کارش چیز جدیدی نبود.‌ یونگی به خونسردی پدرش حتی زمانی که وحشیانه ترین کارا رو انجام میداد عادت کرده بود. چیزی که توی اون لحن خونسرد می‌ترسوندش، یاد آوری شدن خاطرات وحشتناکش از آخرین روزش توی خونه ووشیک، قبل از فرار بود‌. اون موقع هم پدرش زمانی که باهاش حرف می‌زد درست همین لحن رو داشت.

□ □ □ □

"2009- اینچئون "

" بهت گفتم حق نداری حتی یه نمره کمتر بگیری. ولی تو مثل یه احمق هشتاد و نه گرفتی. به نظرت لایق یه تنبیه نیستی؟"

یونگی درحالی که با ناخناش پوست ساعدش رو خراش میداد، در جواب پدرش چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. از اون مرد متنفر بود اما نمی تونست کاری کنه.

" ببخشید بابا. دفعه بعد بیشتر تلاش-"

" دفعه بعد اهمیتی  نداره یون. هربار فقط یه فرصت داری. حالا هم لباسات رو دربیار. اینبار نیم ساعت توی استخر. احتمالا دفعه پیش خوب تنبیه نشدی. "

ووشیک با خونسردی حرف یونگی رو قطع کرد و بهش دستور داد. هردوشون توی حیاط پشتی جلوی استخری که سرمای هوا یه لایه نازک یخ روش ایجاد کرده بود ایستاده بودن و دونه های برف روی موها و شونه هاشون رو نم دار می‌کرد.

 SNIPER Onde histórias criam vida. Descubra agora