💢💢از این پارت به بعد توی داستان با صحنه های خشونت آمیز مواجه میشید. اگه روحیه حساسی دارید فیک رو ادامه ندید. 💢
تیغه چاقو رو برای پنجمین بار توی سینه مرد فرو برد و از بین دندون های بهم فشرده اش غرید:(( فاک یو.))
جنازه مرد داشت با چشمای باز بهش نگاه میکرد و خون گرم و کثیفش زمین، دستا و صورت جیمینو خیس کرده بود. جیمین واقعا ترجیح میداد خشم بیشتری رو روی جسد اون مرد اعمال کنه اما همکار زخمی مرد که حالا داشت به سختی خودش رو به سمت کلتش که با فاصله ازش روی زمین افتاده بود می کشید، احتیاج داشت متوقف بشه پس جیمین بیخیال بیشتر تنبیه کردن یه مُرده شد و بعد از بیرون کشیدن چاقوش از سینه مرد از روش بلند شد و به سمت غریبه دوم رفت.
با پاش اسلحه روی زمین رو از مرد دور کرد و روبروش زانو زد.
" از طرف کی اومدین؟"
درحالی که موهای مرد رو توی مشتش میکشید و وادارش میکرد سرش رو بالا نگه داره گفت و نوک چاقوش رو با دست دیگه اش روی گردن مرد گذاشت.
" دوتا گلوله ای که الان توی کمرته قطعا باعث میشه بقیه عمرت نتونی از پاهات استفاده کنی اما اگه نمی خوای دستاتم از دست بدی بهتره حرف بزنی."
با لحن شمرده ای نزدیک گوش مرد زمزمه کرد و چاقوش رو آروم از گردن اون تا سرشونه اش کشید. مرد ناله ای از درد کرد و همونطور که نفس نفس میزد به سختی گفت:(( دکتر مین...پسرش..پسرش براش یه...تهدیده...میخواد از شرش...خلاص بشه.))
جیمین ابروهاش رو بالا برد و چند ثانیه متفکرانه به صورت مرد خیره شد. درباره پدر یونگی چیزایی از جین شنیده بود و همیشه می دونست اون با پسرش رابطه خوبی نداره. اما فکر میکرد بعد از فرار یونگی از خونه دیگه پدرش نتونسته پیداش کنه ولی ظاهرا اون مرد ترسناک هنوز داشت برای انتقام دنبال پسرش میگشت و موفق شده بود پیداش کنه.
" خب...مثل اینکه ماموریت بعدیم خودش اومده سراغم."
جیمین با خونسردی گفت و تمام خشمش از دکتر مین منحوسو با محکم کشیدن تیغه چاقوش به گلوی مرد مهاجم خالی کرد. وقتی خون از شاهرگ مرد با فشار توی صورتش پاچید بی اختیار لرزید و ثانیه ای چشماش سیاهی رفت.
اما مثل همیشه این حالتش زیاد طول نکشید و دوباره به خودش مسلط شد. البته اینبار دیگه اختیار بدنشو ذهنش به عهده داشت و خشمش باز به قلمرو تاریک انتهای روحش برگشته بود تا بعدا هر وقت بهش نیاز شد دوباره اعلام حضور کنه.
برای چند ثانیه با گیجی به دستای خونیش و جسد روبروش خیره موند ولی کم کم تمام ده دقیقه گذشته از ذهنش گذشتن و نگاه نگرانش روی جسم بیهوش یونگی برگشت.
" یون!"
با نگرانی پسر بزرگتر رو صدا زد و خودش رو روی زمین به طرفش کشید. نمیدونست باید چیکار کنه. می ترسید به یونگی دست بزنه و باعث بیشتر آسیب دیدنش بشه پس فقط موبایلش رو با دستای یخ زده ولرزونش از جیب هودیش بیرون آورد تا با جین تماس بگیره.

أنت تقرأ
SNIPER
أدب الهواة🚫اجازه بازگردانی و یا انتشار توسط اکانتها یا در پلتفرمهای دیگه برای این داستان و هیچ کدوم از داستان هام وجود نداره. "شما می دونید من با دولت کار نمیکنم. " "به خاطر دوست پسرت چطور؟" ***** ا...